با تقلای زیاد کالسکه پسرم را از انبار مخصوص کالسکه ها بیرون می کشم. اخر همسایه مان که اتفاقن از آن اسکاندیناوی های به ظاهر متمدن است همیشه عادت دارد واگن متصل به دوچرخه اش را سر راه کالسکه ما قرار دهد. آنچنان واگن فکسنی اش را غل و زنجیر هم می کند که گویی همین الان آخرین مدل تسلا را شخصأ از شخص شخیص ایلان ماسک تحویل گرفته است.
چه می دانم شاید فکر می کند چون اینجا سرزمین مادری اوست حق آب و گل بیشتری نسبت به ما دارد. شاید هم اصلأ فکر نمی کند!
حالا اگر به قول این اروپایی ها، ما کله سیاه ها، مشابه همین کار را بکنیم می شود پیراهن عثمان که ای داد بیداد پس کی این جماعت می خواهند آدم بشوند؟ اصلأ همین می شود موضوع «توئیت» آن روزشان. هشتک نه_به_بی_فرهنگی و نه_به_مهاجر هاییست که ردیف شود. انصافأ هم خوب لایک و کامنت می گیرد. البته از حق نگذریم عده ای سوسیال دموکرات موافق با سیاست مهاجرت جلوی این هجمه توئیت سینه سپر می کنند و سودای «همه با هم برابریم» سر می دهند. اما نباید فراموش کنیم که به قول «جورج اورول» بعضی برابرترند. به هر حال این دسته هم از اب گل آلود خوب طعمه هایی صید می کنند. وقتی حسابی تعداد موافقانشان زیاد شد حتما کمپینی با رویکرد مقابله با تبعیض نژادی راه خواهند انداخت و اتفاقأ کمک هزینه های چشمگیری هم از مالیات ملت به جیب مبارکشان سرازیر خواهد شد.
به هر روی، همینطور کالسکه به دست در مسیر پیاده روها به حرکتم ادامه می دهم. سعی میکنم چند جمله درست و حسابی دست و پا کنم تا وقتی همسایه ام را دیدم موضوع کالسکه را با او مطرح کنم که سر یکی از فرعی ها پیرمردی با واکر چرخدار که به اهستگی قدم برمیدارد سر راهم سبز می شود. قبل از آن که رشته افکارم پاره شود بی درنگ از کنار پیرمرد طی یک حرکت مارپیچی حرفه ای سبقت می گیرم. به گمانم پیرمرد که به قیافه اش میخورد در جوانی از آن سبیل کم پشت ها بوده است در دل چند فحش آبدار مهمانم می کند. عیبی ندارد! نوش جانم... عوضش او تا چند روز یک سوژه ناب برای معرکه گیری دارد که بنشیند و سودای اینکه این دخترک کجا بود وقتی من بیست کیلومتر را در ده دقیقه یک نفس میدویدم سر دهد!
دوباره به زحمت افکارم را جمع و جور می کنم تا نطق غرایی برای مکالمه با همسایه متمدنم اماده کنم. از آن دست نطق های غرا که پر از جملات قصار و اعتراضیست و لرزه به اندام می اندازد. به عبارتی سیاست مدارمآبانه!
ناگهان یاد پیرمرد کندرو که حالا حسابی از او جلو زده ام می افتم. اصلأ مگر زندگی چیزی جز فاصله بین کالسکه و واکر است که انقدر به خاطرش عین اسفند روی اتش بالا و پایین بپرم؟
تصمیم میگیرم سناریو را عوض کنم:
در میزنم. روز به خیر می گویم. آخر به نظرم روز به خیر باکلاس تر و دهن پر کن تر از یک سلام عادی به گوش می رسد. بعد خواسته ام را مودبانه مطرح می کنم و او هم خیلی سریع اقدام به جابجایی واگنش میکند. بعد هم به نشانه تشکر، جمله «خیلی مهربانانه بود» که در واقع همان لطف کردید خودمان است را تحویلش می دهم.
حالا اینطور بهتر شد! حداقل به امتحانش می ارزد. امیدوارم همسایه متمدنم از این تغییر سناریو پشیمانم نکند ...