
پیدا کردن آرایشگری آشنا با موی شرقی جماعت — با ضخامتی نزدیک به سیمبُکسل— آن هم در قلب دیار فرنگ، گاهن کاریست در حد مأموریتهای ناممکن. آخرین باری که کله ی مبارک را به دستان نهچندان پرتوان آرایشگر اجنبی سپردم، نتیجه چنان بود که تفاوت معناداری میان خودم و یک طوطی برزیلی احساس نکردم. از قِبَل همین شباهت ناخواسته، آنچنان در نقش فرو رفته بودم که گاهبهگاه، عین جملات اطرافیان را—با همان انتخاب کلمات و همان لحن—تکرار میکردم و در طبق اخلاص تحویل خودشان میدادم. تراژدی دقیقاً از جایی آغاز شد که جماعت، تاب شنیدن پژواک صدای خودشان را نداشتند و پس از شنیدن گفتههایشان از زبان من، چنان آتش خشم به جانشان می افتاد که انگار نه انگار همان چند دقیقه قبل تر خودشان صاحبسخن بودهاند. به گمانم چندان هم خلاف عدالت نیست اگر گاهی و فقط گاهی امکان همنشینی با همذاتان فکریمان فراهم میشد؛ شاید اینگونه کمی منصفتر میشدیم.
به هر روی، غریبپرستی و اعتماد کورکورانه هم تاوانی دارد. تاوانی که من، به جرم غاز پنداشتن مرغ همسایه و ارجح دانستن سلمانی اجنبی بر وطنی، بیکموکاست پرداختم. ماجرا داشت بیخ پیدا میکرد که سر و کله ی سیماخانم نامی پیدا شد؛ تازه از مام وطن کندهای در هیأت فرشته ی نجات. سیماخانم هنوز گردِ راه از تن و چهره نروبیده مشتریهای بالقوه و بالفعلش را تور کرده بود. گویی کاسبکاری نه شغل، که ژن غالبش بود. پس از قرقره کردن مشتی لاف و گزاف درباره ی فلان دوره ی آموزشی و بهمان تجربه ی کاری، نظر کارشناسانهشان را درباره موهای من اعلام کرد.
روز موعود، با دلی دوپاره و پاهایی به غایت مرتعش—یادگار تجربه ی تلخ پیشین—وارد آرایشگاه شدم. هنوز ننشسته بودم که خانمی هفتاد و اندی ساله، با چهره ای عبوس، موهایی به رنگ زردِ عقدی و ابروهایی هشتاد و هشت طور نظرم را قاپید؛ درست مثل بادام تلخ در کاسه خشکبار. با تشریفاتی دیپلماتیک خود را «سارا» معرفی کرد اما به گمانم برای سارا بودن کمی سالخورده است. آخر اینور آب رسم است گاهن بعضی ها هویتشان را هم مثل کفش، دمِ در جا بگذارند، چه برسد به اسمشان. خیلی زود معلوم شد ساراخانم، همچون نودونه درصد از هموطنان عزیز، همزمان متخصص امور سیاسی، مهاجرتی، اعزام دانشجو، و البته صاحبنظر در کلیه ی شاخههای پزشکیست؛ مصداق زنده ی فرار مغزها. برگ برنده ی ساراخانم اما زمانی رو شد که، طی معادلهای پیچیده و با هیجانی در حد «اورکا اورکا»ی ارشمیدس، آخرین کشف خود را اعلام کرد و مرزهای علم تجارت را چندین فرسنگ جابهجا کرد: به باور او، هر پنج مشتری راضی، هفت مشتری جدید به دنبال میآورد که متأسفانه سطح دانش من کفاف این حجم از پردازش پیچیده را نمیداد و مغزم رسماً درخواست مرخصی داد. ارتباط مستقیم معنای نام من با تیپ شخصیتیام یکی دیگر از نظریاتش بود. نظریه ای که احتمالاً گوشهچشمی به تسلط کمنظیرش بر علم روانشناسی داشت. در ادامه هم از آنجایی که من فرسنگها با استانداردهای فرزندپروری اش در باب روابط اجتماعی فاصله داشتم، طی سخنرانی ای به نسبت طولانی، من را در باب چگونگی درمان معضلات درونگرایی بهره مند کرد.
راستش اگر ذرهای از عدم حضور ذهنی من بو برده بود و میدانست کوچکترین توجهی به درّ و گوهرپراکنی هایش ندارم، بیتردید نسخه اختلال عدم تمرکز را هم کف دستم میگذاشت. اصلا، اگر برونگرایی مجوز اظهارنظر درباره ی همهچیز و مداخله در امور شخصی دیگران است، ترجیح میدهم همچنان متمایل به درون، با سری عمیقأ در گریبان، به زندگیام ادامه دهم و برچسب «آدمِ از اجتماع گریزان» را با کمال میل، درست وسط پیشانیام بچسبانم. گاهی ضمانت سالم ماندن، تنها بلد بودنِ همین فاصله است.