
۲۳ اکتبر ۲۰۲۵:
لمبرخوران از پله های هواپیما بالا می روم. در یک دستم تشکچه قابل حمل کودک به همراه دختر تقریبا چهار ماهه ام و در دست دیگرم یک کوله پشتی حاوی تعداد قابل توجهی پوشک و ابزار سرگرم کننده گروه سنی الف.
عدم توازن وزن دست چپ و راستم به گمانم صحنه مضحکی از من ساخته. مثل مترسگی که در ایفای نقشش موفق نبوده و انواع و اقسام پرندگان و خزندگان و چرندگان به او شبیخون زده اند و تا سر حدی که از ابهت بیفتد از ریخت انداخته اندش. قواره ام کمی هم شبیه دختر مدرسه هایی شده که کیف خود را یک کَتی می اندازند تا کمی جسورتر به چشم بیایند. البته این ترفند مدتهاست که رنگ و لعابی ندارد. دختر امروز جسارتش چیزی ورای کیف یک کَتی و بند کفش دور مچ پا و مش های سوزنی پنهان شده زیر مقنعه است.
طبق بلیط باید از در عقبی سوار میشدم ولی طی یک تصمیم غریزی با همسرم، برای اینکه دخترک باد نخورد و به قول قدیمیتر ها نچاید از در جلویی که از طریق خرطومی مستقیم وارد هواپیما میشود سوار می شوم. راستی خارجی ها هم میچایند یا این هم مثل همان سردی و گرمی و بلغم و سودا فقط مخصوص اناتومی و فیزیولوژی ما ایرانی هاست؟
با وجود صف طولانی پیش رویم زمان رسیدن به صندلی حک شده روی بلیط چیزی حدود پیاده رفتن تا خود بوداپست برایم آب میخورد.
همسرم از در عقبی وارد می شود و تا اینجای سفر همه چیز روان پیش می رود. با خودم میگویم دیدی بیخودی گنده اش کرده بودی که سفر با دو بچه سه سال و دهه ماهه و تقریبا چهار ماهه دشوار است؟ با این حساب درجا برنامه سفر بعدی را در ذهنم میچینم. سفری حتی کمی هم دورتر.
مینشینم. عین بساطی های جلوی شهربازی ها اسباب بازی های داخل کیف را پهن میکنم. البته کمی زیرکانه تر از آن ها عمل میکنم. همه آنچه در چنته دارم را یکجا روی دایره نمیریزم. همیشه چیزی میگذارم برای مبادا. گویا راستی راستی مادر شده ام. همش به مبادا فکر میکنم.
پسرکم که گویا ذخیره یک سال آدرنالینش را در پاهایش ریخته فشار محکمی به صندلی روبرویش میاورد. نگاه چپ چپ یک چشمی خانوم صندلی جلویی کمی از کوره به در میبردم. همان نگاه یک چشمی اش از لای درز دو صندلی چرمی سرمه ای رنگ کافی بود تا حساب کار دستم بیاید و در ستایش احترام به حقوق سایر شهروندان سخنرانی برای پسرم سر بدهم. پسرکم با نگاهی سرشار از «با کی کار داری تووی این هیر و ویر» به من خیره می شود و طوری که مثلا من متوجه نشوم با نوک شست پا دو تقّه دیگر به صندلی روبرویی میزند که نشان دهد کُت تن کیست. کمی بیشتر از کوره به در می روم. کمی هم همسرم.
همزمان در ردیف کناریمان مادری با دو پسر بچه دست و پنجه نرم می کند. رادارم که طبق معمول کمی اینور و آنور کار میکند علت تشنجات را بطری آب معدنی ثبت میکند. بطری آب معدنی بهانه است. اصلا همه برادرکُشی ها بهانه اند. قضیه چیز دیگریست. بطری های آب همگی بهانه اند. مادر که به نظر می آید حتی به زبان مادری خودش هم تسلط ندارد گاهی فعالانه ولی در سکوت و گاهی منفعلانه سعی در کنترل امور میکند. اگر چهار سال قبل تر بود حسابی قضاوتش میکردم. انگ بیخیالی به او میزدم. یا شاید حتی کمی هم بی رحم تر. انگ بی عرضگی! امروز کمی مهربان تر قضاوتش میکنم. ولی بهرحال قضاوت را می کنم. اصلا قضاوت کردن یکی از لذت هاییست که هنوز موفق نشده ام از سر بیاندازمش. باید کاپشن بچه ها را در این فضای خفه و چسبناک دربیاورد. اصلا نگاه ملتمسانه پسر کوچکتر به من در حالیکه عروسک های انگشتی در دست دارم همین را از من می خواهد که حالی مادرش کنم کاپشن لعنتی را از تنش دربیاورد.
شاید هم مادر طفلک دارد از پنج صبح با این دو بچه کلنجار می رود. برای همین است که توان تکلمش را از دست داده است. شاید هم از بیخ گُنگ است. پس برایش استثنا قایل می شوم و یک امروز دست از قضاوتش برمیدارم. امیدوارم خانوم یک چشمی صندلی روبرو هم دست از قضاوت من بردارد و از سر تقصیرات پسرم بابت چند ضربه جزیی دیگر بگذرد. اخر من با بچه قد و نیم قد حوالی پنج صبح بیدار شده ام.