باد می وزد. از آن بادهایی که سرما را مثل خنجر تا مغز استخوان فرو می کند. مگر نوروز نزدیک نیست؟
در دل خدا را شکر میکنم که نیازی نیست بساطی های شب عید، اینجا، در دل سرما سبزه و ماهی گُلی بساط کنند. اخر پوست ماهی گُلی مثل ما ادم ها کلفت نیست. یخ میزنند، تَرَک میخورند، می شکنند، می مانند روی دستمان...
شال گردنم را تا زیر دماغ، بالا و کلاهم را تا فاصله میان چشم و ابرو پایین می کشم. سرمای بی شرم دست بردار نیست.
-زیبا! برایم قهوه میخری؟
سر برمیگردانم. ازینکه با شنیدن کلمه زیبا سر برمیگردانم در دل اعتماد به نفس خود را تحسین میکنم. چشمم به زن کولی که سن او را به زحمت می توان حدس زد می افتد. احتمالا باید رومانیایی تبار باشد. با موهایی حنایی که ریشه های آن چند سانتی متری به رنگ مشکی از زیر روسری چرک مرده اش بیرن زده جلوی فروشگاه مواد غذایی چمباتمه زده است. مگر نوروز نزدیک نیست؟ پس چرا به سر و وضع خود نمی رسد؟
-زیبا! برایم قهوه و سیگار می خری؟
به گمانم این تنها جمله ایست که توانسته به زبانی جز زبان مادری اش از بَر کند. بیش از این هم نیازی نیست. باقی حرف هارو سپرده به دو دست دراز کرده کاسه ای شکلش.
-زیبا!...
با زبان بدن به او نشان می دهم که دیگر جمله اش را ادامه ندهد. احتمالا اگر کمی دیگر معطل کنم لیست خرید ماهیانه خودش و کل آبا و اجدادش را کف دستم بگذارد.
اولین برخورد نزدیکم با یک کولی به سیزده سال قبل در بازار روس های رویان برمی گردد. برایم کف بینی کرد. برای یک پشت کنکوری هیچ چیز دل گرم کننده تر از این نبود که یک کف بین پیش بینی کند که یک موفقیت بزرگ در انتظار اوست. بعد هم ادامه داده بود که کنار این موفقیت یک عدد نودو نه میبیند. ذهنم ارتباط منطقی ای بین رتبه کنکور و عدد نودو نه برقرار کرده بود. بعدتر ها مادرم اعتراف کرد که کار او بوده که کولی آن خزعبلات را تحویلم دهد تا من کمی ارام بگیرم.
کولی مو حنایی دستش بار دیگر روی هوا تکان داد تا صدای سکه های کف دستش من را به خود بیاورد. بدون اعتنا راهم را کشیدم و داخل فروشگاه شدم. اینطوری در دلم انتقام دروغ های دوازده سال پیش هم قبیله اش را از او گرفتم. کولی که ایرانی و هندی و رومانیایی ندارد. همه شان سر و ته یک کرباسند. مهاجران ابدی!
کمی منصف می شوم. اصلأ چه فرقی می کند از ترنسیلوانیا بیایی یا قلب تهران؟ مهاجر، مهاجر است. کمی ارام می گیرم. با خود تکرار میکنم همه ما مهاجریم. مهاجران زمین...
یک بسته ماهی یخی برمیدارم. موقع خروج جلوی کولی مو حنایی می گذارم. مگر نوروز نزدیک نیست؟ بگذار بساط سبزی پلو ماهی شب عیدش به راه باشد.