دمدمه های غروب
جایی درست پشت همین پنجره !
که تنها دلخوشی من است
خاطرات تو
به یکباره سرازیر می شود ....
آخر مگر می شود ؟
به رگبار تند بهاری
گفت ؛ که نبار !
به شبهای گرم و دلکش تابستان
گفت ؛ که نیا !
به برگ های رنگین خزان زده
گفت ؛ که نریز !
به یلدای بلند انتظار زمستان
گفت ؛ که نباش !
و به تو
به تو !
گفت ؛ که .........
بیا
بیا
بیا
بیا
خسته ام
بی تو !
اندوه چهار فصل با من است ....