کمکم یاد میگیریم که تمام دلتنگیها از سر نداشتناند. کمکم میفهمیم حتا هرچیز مزخرفی هم را اگر بدانیم نداریم دلتنگش میشویم. آخر لامصب، "همشهری" ؟ یکبار را مثال بزن که خریدهباشیش، نه، ورق زدهباشیش، نه، تیترهایش را خواندهباشی. کمکم میفهمیم واژه دلتنگی نه اینکه اشتباه، بلکه بد تعریف شده. یعنی آنقدر هم گسترهی محدودی ندارد و دلتنگ بودن، آنقدر دراماتیک نیست و آدم میتواند دلتنگ هرچیز و کس و جایی باشد، بیآنکه غمی باشد در ورایش. کمکم یاد میگیریم بعضی از دلتنگیها نه تنها غمانگیز نیستند، که میفهمانند آدم میتواند (میتوانسته) با چه چیزهایی خوشحال باشد و به دنبال چهچیزهایی باید برود. میخواهم بگویم بعضی دلتنگیها لازماند. داستان اما جایی رنگ غم میگیرد، که حسرتی باشد در انتهای یک دلتنگی. آنجاست که میتوان برای آن دلتنگی غصه خورد، چون حسرت را چاره نیست. #خلاص