Shervin Dehghani
Shervin Dehghani
خواندن ۱ دقیقه·۷ سال پیش

زبان فهمیدن؛

- داستان بابل و خدایشان را می‌شنیدم چندی پیش. خیلی عجیب است، برای رسیدن به خدا و بهشت آن برج را می‌سازند، خدایشان خشمش می‌گیرد. کار خاصی نمی‌کند. فقط زبان‌هایشان را از یگانگی خارج می‌کند. بدبخت می‌شوند. بی‌خیال برج می‌شوند، و در زمین پراکنده.
- زبان آنقدر مهم بود که بعد از جدا شدن زبان‌هایشان، تمام آرمان‌ها و رویا‌هایشان به باد رفت، از هم بریدند و رفتند، تا شاید زبان هم‌زبان‌هایشان را در جایی دیگر فهمیدند. شاید بهتر باشد برویم ما هم، وقتی زبان هم‌زبان را نمی‌فهمیم. آن‌قدر برویم که دیگر هم‌زبانی پیدا نشود، آن‌قدر دور شویم تا فراموش کنیم آن زبان لعنتی را. برگردیم، از نو یادش بگیریم. بگذاریم کهنه‌شوند نفهمیدنی‌ها، تا شاید حل شدند با گذر زمان. تا شاید زبانی شدیم برای خود، حل‌کننده‌ای شدیم برای کهنه‌ها، و یا حسرتی برای همیشه. که آخرینش از بدشانسی است، هرچند که شانس وجود ندارد و این‌ حرف‌ها.

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید