- وقتی پلاسکو میریخت، مشغول سفارت بازی بودم و مثلن اشک میریختم و از فلان مدرک کپی میگرفتم. پلاسکو میریخت، من هم بیشتر میکندم. دود میکرد، من هم دودها را میبلعیدم. آخرین روزهایی که بودم از جلویش رد شدیم، که تنها یک دیوار با نقاشی آتشنشانها دیدیم، با صورتهای خالی، خودش اما نیست و نابود. شاید مثل خودم، نسبت به تمام گذشتهام، که در حال عبور کردن از آن بودم، بعد از بلعیدن تمام دودها.
توانایی محشری دارم برای سَمبُلیککردن - یا نمادسازی؟! و هر نام فارسی دیگری - رویدادهای اطرافم. همیشه بخشی از ذهنم ناخودآگاه درگیر کشف چنین چیزهاییست، بیآنکه بدانم. نصف آنها هم مزخرفاند اما از آن نصف دیگر، نیمیشان را دوست دارم. مثلن زخمی بر دستم. که دیوانهاست. یا همین پلاسکو. سوختند و تمام شدند و رفتند، دوسال گذشته و اکنون چه؟ نشستهام چهارراه استانبول میبینم، HD، و پیتزا میخورم. بغض میکنم بیهوا، بیآنکه بدانم چرا. البته دروغ چرا. میدانم. خوب هم میدانم. اه.