دختر دماغ گوجه ای :/
دختر دماغ گوجه ای :/
خواندن ۵ دقیقه·۵ سال پیش

مرور و دیدگاهی بر کتاب موش ها و آدم ها


جورج و لنی، کارگرانی که همواره در پی کار، از این سو به آن سو می روند و در میان کارگران دیگر، که تنها سفر می کنند، این همراهی بسیار عجیب است، آن دو همانند مکمل برای یکدیگرند، جورج، مردی ریزنقش و زبر و زرنگ که وجودش برای لنی، این قدرتمند پرزور که به اندازه دو مرد توان دارد ولی به اندازه یک بچه عقل دارد ، ضروری است ، او برای جورج و خودش دردسر هایی زیادی به همراه دارد و جورج نیز متعقد است که بدون او مطمئنا به جای بهتری خواهد رسید ولی از طرفی احساس برادری که نسبت به آن دارد، نمی گذارد که این احمق را تنها بگذارد، آن ها از مزرعه وید، فرار کرده اند، چون لنی، عاشق چیز های لطیف و نرم است و هنگامی که دست بر دامن لطیف زنی میزند و زن داد و هوار به راه می اندازد، او آن را رها نمی کند و همه به دنبال آن ها و دستگیر کردنشان می کردند، آن ها به مزرعه جدیدی می رسند و شروع به کار می کنند و با وجود لنی ، دردسر های زیادی برایشان رقم می خورد.

«چه می‌دونم. من هیچ دوتایی رو ندیدم که این‌جور دمشون به هم بند باشه. هیچ‌وقت ندیدم دو نفر همیشه با هم سفر کنن. کارگرا رو که می‌دونی چه جورن. میان این‌جا، یه تختخواب بشون می‌دی. یه ماهی کار می‌کنن و بعد می‌رن پی کارشون. تک و تنها! عین خیالشونم نیست که با کی کار می‌کنن یا همسایه‌شون تو خوابگاه کیه. اینه که وقتی می‌بینم یه خل و چل مث این بابا با یه جوون زبل زرنگ مث تو هیچ‌وقت از هم جدا نمی‌شن برام جالبه!»
«هیچی، یه دختره رو دید که پیرهن قرمز تنش بود. لامصبِ خل از هرچی خوشش بیاد می‌خواد بس دست بماله. می‌خواد حتما نازش کنه. اون‌جام دست دراز کرد که پیرهن دختره رو ناز کنه که دختره جیغ کشید. جیغ که کشید لنی دستپاچه شد و چنگ انداخت و چسبید به پیرهن. آخه این جور وقتا هیچ فکر دیگه‌ای به کله‌ش نمی‌رسه. هیچی، دختره جیغایی می‌کشید که نگو. من همون دور و ور بودم و صدای جیغشو شنیدم. فورا خودمو رسوندم بشون. دیدم طفلک لنی به قدری ترسیده که چسبیده به پیرهن دختره. کار دیگه‌ای به کله‌ش نمی‌رسید بکنه. با یه دستک محکم زدم تو سرش تا ولش کنه. طوری از ترس دیوونه شده بود که نمی‌تونست پیرهن دختره رو ول کنه. خودت که می‌دونی چه زوری داره.» اسلیم به او زل زده بود و به آهستگی سر تکان می‌داد. گفت: «خب، بعد چی شد؟» جورج ورق‌ها را دوباره با دقت منظم چید برای یک دست فال دیگر. «هیچی، دختره نه گذاشت و نه ورداشت، یکراست رفت به پلیس شکایت که لنی بش دست‌درازی کرده. مردای وید جمع شدن و راه افتادن لنی رو تیکه‌تیکه کنن. ما مجبور شدیم تا هوا تاریک بشه تو یه نهر آبیاری قایم بشیم. فقط سرمون از آب بیرون بود و زیر بوته‌ها کنار کانال پیدا نبود. بعد هوا که تاریک شد زدیم به چاک.»

درک کردن شخصیت ها، در این داستان، سخت نیست، خواننده می تواند با مرد سیاه پوست مزرعه، همان زمانی که با خشم از نژاد پرستی سخن می گوید، با لنی، این مرد گنده کم عقل و احساسات لطیفش همدردی و همراهی کند و لذت ببرد. انگار همه شخصیت ها مفهومی را بیان می کنند، همان مرد سیاه، به خوبی شدت افکار نژادپرستانه در آمریکا را به تصویر می کشد، کارگران مزرعه، دیگر امیدی برای ساختن زندگی، خانه و خانواده خوبی برای خودشان ندارند، بی کس و کارند، هر آنچه پول می گیرند، به خوشگذارنی می گذارنند ، تلاش آن ها برای زندگی خوب، دیگر تمام شده و آن ها در مصیبت هایشان و ظلم ارباب ها آنقدر درگیر شده اند که رویای مشترک جورج و لنی برای داشتن خانه و مزرعه مستقل را احمقانه می پندارند و آن طور که به نظر می رسد تمام بی انگیزیگشان، از تحقیر و کوچک شدن میان اربابان سرچشمه می گیرد.

کروکس به‌نرمی گفت: «شاید حالا حالیت بشه. تو جورجو داری. تو می‌دونی جورج برمی‌گرده. حالا خیال کن هیچ‌کسو نداشتی! خیال کن اجازه نداشتی بری تو خوابگاه با اونای دیگه ورق‌بازی کنی! چون سیایی! تو دوس داشتی سیاه باشی؟ خیال کن مجبور بودی این‌جا قوقو تنها بشینی و فقط کتابتو بخونی. می‌تونسی تا هوا تاریک بشه نعل‌بازی کنی. اما بعد مجبور بودی تنها بشینی و کتاب بخونی. کتاب خوندن کیف نداره، آدم احتیاج داره یکیو داشته باشه. آدم می‌خواد یکی پهلوش باشه!»
با صدایی گریان ادامه داد: «اگر آدم کسی رو نداشته باشه دیوونه می‌شه. فرق نمی‌کنه طرف آدم کی باشه. هرکی می‌خواد باشه! اما پهلوت باشه!» و گریان ادامه داد: «من بت می‌گم. یادت باشه، آدم از تنهایی ناخوش می‌شه!»

داستان، زندگی کارگری را به خوبی به تصویر می کشد و البته به نظر می رسد این به خاطر تجربه نویسنده جان اشتاین بک نیز هست، او چندین سال، خود به عنوان کارگری برای تامین هزینه تحصیل کار می کرده است. دراثر او، انتقاد و نقد هایی اجتماعی مربوط به جامعه ارباب و برده ای آن زمان آمریکا نیز به طور غیر مستقیم دیده می شود، حالتی که او برای نوشتن برگزیده، شبیه نمایشنامه است و به گونه ای است که به راحتی به عنوان تئاتر میتواند روی صحنه برود، کل روند داستان را گفت و گوهای شخصیت ها شکل می دهند و نویسنده در این بین سعی می کند با توصیف و تشبیه مکان ها و فضا ها کمی از خسته کنندگی این شیوه بکاهد، و البته مترجم نیز تبحر خود در ادبیات را، با یادداشت و نقدی کوتاه از خود در صفحات آخر به خوبی نشان داده است.

به طور کلی کتاب، کتاب شایسته ای است ولی به دلیل شیوه نثر و موضوع اجتماعی نهفته در آن، ممکن است برای خوانندگان نوجوان خسته کننده به نظر برسد ولی می تواند احوال اجتماعی آن زمان آمریکا را به خوبی به تصویر بکشد.

پ.ن : باید گفت که این نوشته، محصول کلاس نقد کتاب و کتابخوانیه که تابستون رفتم :)

کتابموش ها و آدم هاجان اشتاین بکآمریکامعرفی
شیدا نامی دهه هشتادی ، نه شاخ نه خز! یک انسان معمولی :)
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید