شیدا صبوری
شیدا صبوری
خواندن ۳ دقیقه·۵ سال پیش

چشم هایم را نمی بندم.

چیزهای زیادی در دنیای اطراف من اشتباه است. و وقتی می گویم " اشتباه "، شاید باید نسبت به این کلمه حساس تر باشم. وقتی گاه و بی گاه، نسبت به اتفاقاتی که در دنیا می افتد، هوشیارتر می شوم، انگار که تمام مفاهیمی که برایشان ارزش قائلیم، در این دنیا به تمسخر گرفته شده است. من نسبت به مفاهیم خیلی حساس ام، مهم است که وقتی می خواهیم درباره یک مفهوم صحبت کنیم، تعریفمان را بدانیم. مثلا درست نمی دانم عدالت چه تعریفی دارد، اما می توانم بگویم که احساس می کنم، با هر تعریفی، دنیای ما اصلا عادلانه نیست. یعنی حتی به عدالت نزدیک هم نشده. در طول زمان، یک تبعیض ، کم رنگ شده و تبعیض دیگری جایش را گرفته است. نژادپرستی کم رنگ شده، و فشار جبر جغرافیایی بیشتر. حالا، این که در کدام نقطه از مختصات این کره ی عزیز و پرورنده، به دنیا می آیی، همه چیزت را زیر و رو می کند. از شهر به شهر، تا کشور به کشور، تفاوت ها تکان دهنده تر می شود. اصلا همه چیز زیر و رو می شود. انگار نه انگار تویی که برنامه تعطیلات آخر هفته ات را به هتلی که ناباورانه عظمتی به اندازه کاخ کرملین دارد ، و در آن به مراتب زندگی روزانه ی شاهانه تری نسبت به نیکلای اول داری، می چینی، از نوع همان موجودی هستی که کل زندگی اش مثل انسان های نخستین زندگی کرده است، با این تفاوت که از آن ها خیلی بیش تر گرسنگی کشیده است. آن هم زمانی که به نظر می رسد با تاریخی که پشت سرمان هست، باید این مرزها را به نامرئی ترین شکل خودشان در میاوردیم، اگر نگوییم که کلا حذفشان می کردیم. البته که به این سادگی نیست. به این سادگی هم نمی شود گفت که ما نخواستیم. انسان هایی هستند که بی عدالتی ها را دیده اند. و با وجود این که ما، به سختی می توانیم چیزی که برایمان دردناک است را بپذیریم، آن را پذیرفته اند. پذیرفتن واقعیت، به همان شکلی که هست، عریان و بدون تعصب، بدون تغییر شکل دادن آن به چیزی که دوست داریم قبول کنیم، واقعا هنر یک انسان را نشان می دهد. چقدر دنیای ما از تعصب آزار می بیند. تعصبی که آدم ، ناخواسته بارش را روی دوش خودش حمل می کند، و هر چقدر که زخم هایش بیش تر می شود، روح شفافش را کدر تر می کند. انسان ارزشمند، ارزشمند برای تمام دنیا، تصمیم می گیرد به خودش تعصب بورزد. روی دستاوردهایش ویراژ بدهد و آن ها را بزرگ تر از چیزی که هست جلوه بدهد، و در شادی پوچِ بزرگ جلوه دادن خودش، غلت بزند. از رسیدن به آرزوهایش مشعوف بشود، و یک غول بزرگ درونش، فریادزنان بگوید : « من تونستم! من چقدر از خودم راضی ام! من یه غول بی شاخ و دمم که هیچی حریفم نمیشه!» چه لحظه های نابی هست؛ لحظه هایی که به خودش افتخار می کند. انگار یک ماده مخدر در بدنش پخش می شود و حسی را به او می دهد که مدت ها برایش له له می زده است. مثل شوالیه ای معتاد که برای رسیدن به جنس، در کوهستان، سر اهریمن های بدذات را زیر خاک کرده است! واقعا هم که آدم در مسیرش با چه هیولاهایی که روبرو نمی شود! رضایت درونی، این گوهری که روی قله قاف، قرارش دادیم، و لازم است باز بگویم که " قرارش دادیم"، حسابی برایمان دردسرساز شد. ولی خب، من فکر نمی کنم هیچ وقت برای پس گرفتن حقمان از شادی جمعی، دیر باشد.

عدالتجهان بدون مرزتبعیضفرامرزیانسانیت
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید