زمانی قصهها با این جمله تموم میشدن: «با هم ازدواج کردند و سالهای سال با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند»، همهٔ فیلمها و سریالها با عروسی تموم میشد و غایت و ایدئال یک زندگی سالم ازدواج و بچهدارشدن بود و هر که در این حلقه نبود نصفهنیمه و ناقص بود انگار....
حالا اونقدر شکلهای دیگهای از زندگی هست و دیدیم که این تصویر آرمانی تشکیل خونواده جواب نمیده، تقریباً مطمئنیم که هیچ ازدواجی قرار نیست با سالها خوبی و خوشی ادامه پیدا کنه... که حتی ادامه پیداکردنش به این بستگی داره که چقدر قدرت تحلیل و حلکردن ناخوشیها رو داریم....
حالا فیلمها و سریالها دارن داستانهایی رو روایت میکنن که ما زندگی کردیم و نتونستیم به هیچکس بفهمونیم بابا! هرچقدر هم که از بیرون قشنگ بهنظر بیاد از داخل ویرانه، خانه از پایبستی ویرانه که دیگه حرف تقصیر و خوبی و بدی آدما نیست...
که ما قربانی سیستمی هستیم که نهاد برتر رو خانواده میدونه اما هیچ آموزشی برای شروعش، حفظش و فهمیدنش به ما نمیده.
الان دیگه باید گفت اونها طلاق گرفتن و سالهای سال در کنار تمام خوشیهایی که داشتن رنج کشیدن و تاوان اشتباهی به اسم ازدواج بدون شناخت و آگاهی رو دادن؛ چون راه دیگهای جز ازدواج برای باهمبودن نداشتن.....