یادم نمیآید فارسی را چطور یاد گرفتهام. یادم نمیآید اولین جملهها را کی ساختهام.
پس دارم این تجربهٔ جدید را، این زبان بازکردن در دنیای تازه را لحظه به لحظه تماشا میکنم.
خوب حواسم هست که چطور میشود به زبان تازهای از چند کلمهٔ دست و پا شکسته به جمله رسید...
حواسم هست چطور کودکانه اما این بار آگاهانه، زبان صیقل میخورد و کمکم اشتباهها کمتر میشوند، کلمهها بیشتر میشوند و جملهها از چیدن سخت کلمات کنار هم با ساختار جدید به سمت تقلید لحن و لهجه و همرنگی با جماعت صاحب زبان میروند...
تجربهٔ شگفت دوباره یک ساله شدن... که در زمان یادگرفتن زبان ناآشنا در محیط آشنا دست نمیدهد.
بهکارگیری آموختهها در لحظه! این نیاز جذاب به ارتباط برقرار کردن... افتادن در بحر «من هم میتوانم!»...
حس این که شاخهٔ جداافتادهای هستم که دارد بخشی از رگهایش را پیوند میزند تا بتواند بخشی از راه را آسانتر برود.
اما نتیجهٔ این تجربه در نوشتن به نظرم بسیار باسمهای و بیمزه است!
کلمات لاتینی که شاید به خاطر عین به عین بودن با گفتار، راحتتر نوشته میشوند اما انگار رگ ندارند، اصالت ندارند... آدم را در نوشتن کلمات انگلیسی هم حواسپرت میکنند! آن هم من که املای انگلیسیام از قبل هم افتضاح بود!
خلاصه که ذهنم مدام دارد کار میکند... بیشتر از هر چیز دیگری در زبان... کودکی شگفتانگیز بزرگسالانه.
#شیدا_در_راه