ویرگول
ورودثبت نام
اکبر موسوی
اکبر موسوی
اکبر موسوی
اکبر موسوی
خواندن ۱ دقیقه·۳ سال پیش

شطحیات پس از تو

یک

سوار تاکسی شدم. راننده دوست داشت حرف بزند و من هیچ‌چیز نمی‌فهمیدم. مثل کسی که یکهو بفهمد حس بویایی‌اش را از دست داده، فهمیدم آن چیزی که دنیا را زیبا می‌دید، دیگر نیست. با وحشت اطراف را می‌دیدم، هیچ‌چیز زیبا نبود و حتی زشت بود. هیچ‌چیز معنا نداشت و همه‌ پوچی بود. راننده می‌گفت و می‌شنیدم.

مرگ کسی که دوستش داری و دوستت داشت، همه‌چیز را عوض می‌کند. زنگارِ رنگی روی دنیا را می‌زداید. آسمان بی‌رنگ می‌شود، خورشید بی‌رنگ می‌شود، زمین بی‌رنگ می‌شود. مرگ معرفتی نو می‌آفریند. زنگار رنگی دنیا را برمی‌دارد. خط‌وخال دنیا را، آرایش دنیا را پاک می‌کند و پوچی و زشتی‌اش را نشان می‌دهد. این روزها گمان می‌کردم همه معرفت‌ها بی‌اعتبارند. وقتی عشق، جنون و مرگ یکهو همه آگاهی‌های پیشین دربارهٔ جهان را بی‌رنگ می‌کند، چگونه می‌توان به اعتبارشان باور داشت.

امروز روز چهارم است و هنوز دنیا بی‌رنگ است. ما بازماندگان یواش‌یواش دنیا را رنگ می‌کنیم و زنگار و فریبِ رنگی‌اش را آرام‌آرام برمی‌گردانیم. ناچاریم برای زندگی دوباره دنیا را رنگ کنیم، دوباره خودمان را فریب دهیم و آنچه را زیبا نیست، زیبا ببینیم. «علی الدنیا عفا بعدك»

دو
قبر از قبل آماده بود. دورتادورش بلوک بود و کف قبر را نمی‌دانم سیمانی کرده بودند یا اضافه‌های سیمان بلوک‌کاری بود. خیال می‌کنم این مخالف آیین خاک‌سپاری است. مرده را به خاک برمی‌گردانند، به زمین پس می‌دهند تا دوباره گوشت و پوستش خاک شود. «منها خلقناکم و فیها نعیدکم و منها نخرجکم تاره اخری»

سه
هیچ‌گاه این‌قدر دوست نداشتم جاودانگی و رستاخیزی باشد. نه برای عدالت و سزای ستمکاران؛ نه برای جاودانگی و بقاء خویشتن، برای اینکه به وجودت نیاز داریم. برای اینکه «تو» بدل نشوی به «او». برای اینکه ببینی هنوز دوستت داریم.

۰
۰
اکبر موسوی
اکبر موسوی
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید