با مطالعه ی تاریخ اسلام، همواره این پرسش وجود داشته که نتیجه ی همه ی فداکاری های پیامبر و شکنجه های یارانش برای به ثمره رسیدن نهضت اسلام چیزی جز لشکرکشی و فتح کردن سرزمین ها و ایجاد یک امپراطوری بزرگ است؟ نهضتی که پس از مرگ پیامبرش از مسیر اصلیش منحرف شده و دچار اختلافات سیاسی می شود، چطور می تواند انسان را به «انسانیت»ی برساند که همواره در پی آن بوده است؟
دین تنها عاملی است که وظیفه دارد انسان را وادار به ترقی کند. به عبارت دیگر دین کارخانه ایست که در آن «انسان واقعی» ساخته می شود. آیا اسلام توانسته است در بازار بشریت انسانی واقعی عرضه کند؟ چقدر در این زمینه موفقیت داشته است؟
برای تحقیق در این موضوع، در کمال تعجب باید همراه تاریخ به سراغ بعضی از مردان و زنانی که از میان توده ی گمنام و بندگان و بردگان مظلوم و از پا افتاده برخاسته اند رفت؛یعنی به سراغ همان کسانی که تاریخ همیشه از ثبت نام آنان عار داشته است... تاریخ،برده ای که اغلب در برابر کاخ های مجلل سلاطین و در میدان های جنگ و در پیشگاه خداوندان زر و زور زانو می زده است، این بار به چادر های کهنه و کوخ های ویران بردگان آفریقایی و پابرهنگان گمنام صحرای عربستان و افراد ناشناس و بی اهمیتی چون ابوذر، مردی از قبیله ی غفار، سلمان، آواره ای از ایران و بلال، برده ای ارزان قیمت، می رود و جزء به جزء زندگی آنان را با حرص و ولع بسیاری بط می کند و با نهایت افتخار تقدیم نسل آینده انسانیت می دارد!
پس برای یافتن ثمره ی اسلام نباید به فتوحات آن نگریست بلکه باید به معدود انسان هایی توجه کنیم که اسلام روح و فکر و دل آنها را فتح کرده است...
یکی از این انسان های وارسته جندب ابن جناده (ابوذر) است.
جندب، پسر جناده، عربی بدوی از قبیله ی غفار. قبیله ای بدنام و راهزن!
مردان غفار، فقیران گنهکار و شروری که به جای آنکه دست گدایی بلند کنند، شمشیر بر روی مسافران کعبه می کشند و جندب پسر جناده یکی از آنها بود.
روزی همراه قبیله ش فرسخ ها راه پیمود تا به معبودش برسد و تقاضای باران کند. معبودی از سنگ و چوب. شب که همه خواب بودند از جایش برخواست. دلش بین تردید و یقین در نوسان بود. لرزان پیش رفت و لرزان سنگی برداشت. نزدیک تر رفت و با همه ی قوایش سنگ را به سمت معبودش پرتاب کرد. تق! صدای برخورد سنگ با سنگ، هر چند آهسته بود اما اعتقادات شیشه ای جندب را به کلی نابود کرد. یقین در دلش جوانه زد. ناخودآگاه سجده ی شکر به جا آورد و این اولین نماز اسلام حتی قبل از بعثت پیامبر بود!
سال ها گذشت. ندای اسلام در اطراف مکه پیچید و کم کم به قبیله غفار رسید. ندای کسی که انسان ها را از بت پرستی به یکتاپرستی می خواند. جندب مسلمان شد و به قبیله ی خود بازگشت تا به ترویج اسلام بپردازد. حالا مردم او را ابوذر می نامیدند.
سال ها می گذرد. ابوذر تصمیم می گیرد همچون پیامبر(ص) و یارانش به مدینه مهاجرت کند و در آنجا شاهد پایه ریزی حکومت اسلام باشد. کم کم از صحابه ی نزدیک پیامبر(ص) می شود؛ در جنگ ها، در سختی ها و در پیروزی ها همراه پیامبر(ص) میماند... اما کمال و رشد واقعی ابوذر بعد از رحلت پیامبر(ص)، یا به طور دقیق تر در زمان خلافت عثمان، اتفاق می افتد.
زمان تاریکی در تاریخ اسلام. زمانی که در احکام اسلام و در شیوه ی حکومت انحرافاتی ایجاد شد. عثمان به خویشاوندانش پست و مقام داد. اشخاصی چون معاویه در زمان عثمان به قدرت رسیدند و توسط وی حمایت شدند. در این زمان ثروت اندوزی در بین مقامات حکومتی امری رایج شد. کعب الاحبار در دوران عثمان مورد لطف خلیفه قرار گرفت و اعتبار کسب کرد.
در این دوران افرادی چون ابوذر به اعتراض برخاستند:
عثمان: به عقیده شما کسی که زکات مالش را داد دیگری هم در آن حقی دارد؟
کعب الاحبار: نه امیرالمومنین! زکات مالش را که داد اگر خانه ای از یک خشت طلا و یک خشت نقره بسازد حقی بر گردنش نیست.
ابوذر عصایش را بلند کرد و بر سینه ی کعب کوفت و گفت: اگر مردی ثروت مردم را صاحب شود و حقشان را به ناحق بگیرد و آن وقت زکات آن را بپردازد تو او را مسلمان می دانی که واجبات خود را به جای آورده است؟
از آنجایی که ابوذر از صحابه ی پیامبر بود. در بین مردم و به خصوص قشر مستضعف جامعه از محبوبیت برخوردار بود. در مسجد، مردم را جمع می کرد و اعتراض خود را نسبت به حکومت بیان می کرد.
عثمان که وضع را این گونه دید ابوذر را به شام تبعید کرد. در آن زمان معاویه در شام مشغول ساخت قصر زمردین خود بود. ابوذر خطاب به وی گفت:معاویه! اگر این کاخ را از مال مردم می سازی خیانت است و اگر از خودت اسراف!
ابوذر در شام نیز دست از مبارزه علیه فساد مالی برنداشت. او مدام در بین مردم به سخنوری می پرداخت و این آیه را می خواند:(34 و 35 توبه)
کسانى را که طلا و نقره را گنجینه (و ذخیره و پنهان) مى سازند، و در راه خدا انفاق نمى کنند، به مجازات دردناکى بشارت ده!
در آن روز که آن را در آتش جهنم، گرم و سوزان کرده، و با آن صورت ها و پهلوها و پشت هایشان را داغ مى کنند; (و به آنها مى گویند:) این همان چیزى است که براى خود اندوختید! پس بچشید چیزى را که براى خود مى اندوختید!
او اعتراض را تا جایی ادامه داد که معاویه از ترس وقوع شورش، وی را به مدینه و نزد عثمان برگرداند. عثمان نیز او را به ربذه تبعید کرد. صحرایی بی آب و علف. جایی که ابوذر از شدت گرسنگی و فقر جان خودش را از دست داد و همسرش کفنی نداشت تا او را دفن کند...
همواره بیمناکم که در این فرصت اندک و عزیز حیات لحظه ای را به ستایش کسانی بپردازم که در ترجیح «عظمت»، «عصیان» و «تفکر» بر «سعادت»، «آرامش» و «لذت» اندکی تردید داشته اند.
«علی شریعتی»
در پایان لازمه از استاد گرانقدرم، استاد سراقی برای معرفی این کتاب فوق العاده و از آقای دست انداز عزیز برای هدیه دادن این کتاب به بنده تشکر فراوان کنم.
آنچه در مطالعه ی این کتاب مهم است تفکر در زندگینامه ی کسانیست که اسلام ناب را سرمشق زندگی خود قرار دادند.
مطلب بعدی من در این حوزه را می توانید از اینجا بخوانید: