کارمند رسمی کارخانه ی تعمیرات اتود و مشتقات آن :|
یادداشتی بر کتاب خاطرات سفیر
امروز بعد از مدت ها کتابی خوندم که به دلم نشست. البته کتاب «یادت باشد» هم همینطور بود ها، منتهی بعد از خواندن کتاب یادت باشد تا چند ساعت اشک می ریختم اما بعد از خواندن «خاطرات سفیر» تا مدت زیادی نیشم باز بود و خوشحال بودم! چجوری بگم...کتابش حسابی به من چسبیده بود!
خاطرات سفیر، خاطرات نویسنده (نیلوفر شادمهری) درباره ی خاطرات حضورش در خوابگاهی دانشجویی در فرانسه است. از همان ابتدای کتاب با چالش هایی رو به رو می شویم که یک ایرانی و در واقع یک خانم مسلمان شیعه در خارج از کشور ممکن است با آن مواجه شود.
پایم که رسید بع فرانسه، با اولین رفتار ها و سوال هایی که در مورد حجابم می شد و به خصوص درباره ی وضعیت و شرایط ایران،متوجه شدم آنجا کسی من را نمی بیند. آن که آنها می دیدند و با او سر صحبت را باز می کردند یک مسلمان ایرانی بود؛ نه نیلوفر شادمهری.... و من شدم «ایران»! من باید پاسخگوی همه ی نقاط قوت و ضعف ایران می بودم. انگار من مسئول همه ی شرایط و وقایع بودم. چاره ای نبود و البته از این ناچاری ناراضی هم نبودم. من ناخواسته واسطه ی انتقال بخشی از اطلاعات شده بودم و این فرصتی بود تا آن طور که باید و شاید وظیفه ام را انجام دهم. تصمیم گرفته شده بود! من سفیر ایران بودم و حافظ منافع کشورم و مردمش.

لحن داستان، لحنی کاملا دوستانه و خودمانی است. مخاطب به راحتی با آن ارتباط برقرار می کند و از آنجایی که به صورت خاطره نوشته شده است، کشش خاصی دارد که اجازه نمی دهد تا پایان کتاب، آن را زمین بگذارید. اگر چه نویسنده سعی می کند دیدگاه مردم تمدن های مختلف با گرایش های مختلف دینی را به ایران و اسلام بررسی کند اما زبان طنز نویسنده باعث می شود، این کتاب در شاخه ی کتاب های مذهبی با لحن سنگین طبقه بندی نشود.
من که خودم اهل شعر و شاعری بودم، اونا هم که با احترام دو جفت گوش مفت در اختیارم گذاشته بودند، دیدم وقتشه که یکی از برگای برنده ی ایران رو رو کنم. گفتم:«البته ادبیات در ایران جایگاه خاصی داره. ما شعرایی داریم که منحصر به فردن و جدا برای من سخته که مفاهیم شعراشون رو براتون به فرانسه بگم. چون خیلی فراتر از ظاهر شعر محتوا دارن.»
...اواسط سخنوری شاعرانه ی من من سیلون هم به جمع سه نفره ی ما اضافه شد. سیلون با اینکه دانشجوی دکترای تاریخ بود،در حیطه ی ادبیات هم دستی بر آتش داشت. موضوع بحث ما که دستگیرش شد، شروع کرد به تعریف و تمجید از ادبیات ایران و با سربلندی توضیح می داد که شاعرایی مثل حافظ و فردوسی رو می شناسه و چی و چی و چی...از اینکه میدونست چی به چیه کلی کیف کردم.
منم سنگ تموم گذاشتم و درباره ی اینکه کلا چقدر مردم ما آدمای فرهیخته ای هستن صحبت کردم. دوباره چند بیت شعر هم خوندم و حالیشون کردم که اولا شعری که خوندم خیلی قشنگه، ثانیا مضامین بسیار ویژه ای داره، ثالثا طبیعیه که لازمه ی فهم ارزش اون اشعار اینه که شنونده هم از نظر ادبیات فرهنگی غنی داشته باشه. همین سه مورد کافی بود تا باعث بشه با هر بیتی که میخونم همگی به به و چه چه کنن!
....اونقدر از «لایه های پنهان» اشعار فارسی گفتم و تحسین کنان اشعار سنگین و وزنمون رو به رخشون کشیدم که در پایان جلسه ی ادبیمون هر سه نفر جامه دران و بر سر زنان اتاقم رو ترک کردن!
_نیلووووووووووووووووووووو!
آخه این چه طرز صدا کردنه؟ صدای آمبروژا بود!
در اتاق رو که باز کردم آمبروژا گفت:«میشه بدویی بیایی تو سالن تلویزیون؟ بدو...بدو...»گفتم:«چه خبره؟چقدر هولی!»
_بدو .. یکی از سبکه ها داره یه موسیقی ایرانی پخش می کنه.بچه ها توسالنن که تو بیایی برامون ترجمه کنی.
.....تقریبا بخش اعظمی از بچه های طبقه ی ما توی سالن بودن؛ چشمم افتاد به صفحه ی تلویزیون. با خودم گفتم:«این دیگه کیه؟» بچه ها در سکوت کامل بودن تا تمرکز من به هم نخوره و یه وقت چیزی از کلمات رو جا نندازم. منم حواسم به شعری بود که قرار بود برای اون جمع ادیب و علاقه مند ترجمه کنم. خواننده می خوند:
تیکه تیکه کردی دل منو
سر به سرم نذار دیگه دیگه می خوامت
تیکه تیکه بردی دل منو
در به درم کردی تو رو تو رو می خوامت
بیا تو خودت بیا تو
فقط تو بیا پلوی من
و...
نگاه همه به من بود؛ «فلاکت» به تمام معنا!
شخصیت اصلی داستان، نیلوفر، در خوابگاه دانشجویی با انسان هایی رو به رو می شود که هر کدام از جایی از این کره خاکی آمده اند. با طرز فکر ها، اعتقادات، ملیت ها و نگرش های مختلف و گاه ضد و نقیض. اگر دقت کنیم می توانیم به هرکدام به دید نماینده ی یک قشر خاص از جامعه ی خودمان نگاه کنیم: افرادی که دین را در متن زندگی نیافته اند و احساس پوچی می کنند؛ افرادی که به دین اعتقادات دارند اما لزومی به اجرای دستورات دینی نمی بیند؛ افرادی که غیرمسلمانند اما فطرت درونی، آنها را به سمت اسلام می کشاند و ...
نیلوفر در باره ی هرکدام دیدگاه جالبی دارد و سعی می کند با بحث های شبانه هر کدام از این افراد را به گونه ای به چالش بکشد و در نهایت، دیدگاه های مختلف را لخت و برهنه در برابر مخاطب کتابش به نمایش بگذارد.
در کنار همه این ها، ما را با فرهنگ ها و باور های مردم فرانسه آشنا می کند. گاهی نقد می کند و گاهی تحسین...
پیشنهاد می کنم روز های کوتاه و زیبای پاییز را با خواندن این کتاب لذت بخش تر کنید :)
عاااااالی بودن
تو تا حالا کجاااااا بودیییییی؟؟😍😍
چطور؟
عکسی که از کتابها گرفتم خواهم گذاشت
خیلی کتاب عالی و جالبی بود؛ منم میخواستم معرفیـش کنم که شما زحمتش رو کشیدید؛
عیبی نداره که شما هم معرفیش کنید😀مطمئنم هم پست جذابی میشه هم افراد بیشتری جذب خوندن این کتاب میشن😊
سلام خانم صداقت.
ممنون از معرفی این کتاب خوب که من رو یاد کتاب"عطر سنبل، عطر کاج"نوشتهٔ فیروزه جزایری دوما،انداخت.
جسارتاً ای کاش این مطلب خوندنی رو به هشتگ"حال خوبتو با من تقسیم کن"آغشته می کردید.البته این فقط یک پیشنهاده وگرنه صلاح کار خویش خسروان دانند.
کتابی که فرمودین راجب چیه؟!😕خاطرات سفره اونم؟
راستشو بخواین میخواستم این کار رو بکنم ولی بعد روم نشد😂😐 آخه دیدم حداقل 70 درصد پستام هشتگ همین چالش رو دارن و دیگه زشته دیگه...
بعدشم اتفاقایی دارن واسم میفتن که این روزا زیاد حال دلم خوب نیست.ترجیح میدم از پستای بقیه لذت ببرم
کتاب درباره مهاجرت یک خانواده ایرانی به آمریکاست و بیان تفاوتهای فرهنگی دو کشور به زبان طنز.از تاثیرگذارترین قسمتهاش که تو یادم مونده اینه که وقتی ما اینجا سفارت آمریکا(لانه جاسوسی)در ایران رو تسخیر کرده بودیم اونا اونجا توی آمریکا تحت چه فشاری بودن بنده خداها.در کل کتاب خوبیه با اینکه خیلی وقت پیش خوندمش ولی شیرینی خوندنش هنوز توی ذهنم مونده.
امیدوارم حال دلتون هر چه زودتر خوب بشه.خدای عزیز پشت و پناهتون.
چند وقته پیداتون نیستاا حالتون خوبه؟!
بی صبرانه منتظر یه پست فوق العاده از شما هستم😄
در راستای همین شعر فلاکتبار پروین میفرماد:
بی تو اشک و غم و حسرت، همه مهمانِ مناند
قدمی رنجه کن از مِهر به مهمانی من
شعر قشنگی بود ممنون..
من خودم اهل شعر خوندن هستم ولی شعرای پروین رو زیاد نخوندم ببینم چجوریاست :/