بعد از فارغ التحصیلی و چندین تجربه ی ناتمام کار کردن، تابستان من از اواخر شهریور شروع شد. درد ترک کردن زندگی خوابگاهی و فارغ التحصیلی بی هدف ( و در واقع شکست خورده) تازه آن موقع ها بود که خودش را نشان داد. موضوع این بود که بعد از 4 سال زندگی مستقل نمی توانستم به اصول و نظم زندگی در خانه ی خودمان سازگار شوم. خانه ای که همه عمرم را در آن زندگی کرده ام. عجیب است، نه؟!
سر هر چیز کوچکی که نشانه ی محدود کردنم توسط خانواده را داشت، حساس شده بودم. این حساس شدن های ریز و درشت به علاوه ی خانه نشینی پاییزی بعد از 15 سال تحصیل خودش را به شکل عصبانیت، غر زدن و گهگاه پرخاشگری نشان می داد. البته پدر و مادرم هم اندکی مقصر بودند. مادرم نه تنها مرا درک نکرد بلکه از این کلافگیم تعجب می کرد. به خیالش تازه راحت شده بودم و می توانستم استراحت کنم!
از آن طرف پدرم زیاد خودش را درگیر دغدغه های من نمی کرد. وقتی یک موقعیت شغلی خوب را برایش توضیح دادم، اینطور جواب شنیدم :«دیگه وقتشه یکم نویسندگی کنی و به خودت برسی.» حرفی که برای من دقیقا مساوی با دو چیز بود: محدودیت و ادامه ی وابستگی من به خانواده ام.
پدر و مادرم دوست داشتند من معلم بشوم. یک شغل بی دردسر. با اینکه مدرسه های غیرانتفاعی با هر مدرکی معلم استخدام میکردند، من زیر بار چنین مسئولیت سنگینی نمی رفتم: تعلیم و تربیت دانش آموزان دبستانی.
این بود که باز همه چیز برگشت به همان سکون کلافه کنندگی همیشگی...
این روزها زندگیم به آرامش بعد از طوفان می ماند. مثل ساکنان یک ساحل دور افتاده که یک طوفان را با موفقیت از سر گذرانده اند و حالا از هر آسمان غرنبه ای می ترسند.
یک هفته ای می شود که زندگیم آرام تر شده. خیلی کمتر با خانواده ام جر و بحث می کنم و گوشه گیری را هم تقریبا کنار گذاشته ام. با این حال از آنچه دارد به سرم می آید میترسم.
حس می کنم در مرحله ای از زندگیم هستم که هر تصمیم کوچک و جزئیی تعیین کننده سبک زندگی من در آینده خواهد بود. برای هر تصمیم کوچکی (مثل انتخاب کردن یک کرم ضدآفتاب خوب) مدت های زیادی فکر میکنم.
از آینده بی نهایت می ترسم. نه اینکه فکر کنم قرار است بلایی سرم بیاید یا چیزی... بیشتر از خودم میترسم. اینکه قرار است به چه چیزی تبدیل شوم. یک زن خانه دار با سبک زندگی موروثی والدینم، یک فعال اجتماعی بیکار، یک مهندس کامپیوتر بی دغدغه و حریص، یک نویسنده ی گمنام... یا هزار جور قالب دیگر که ممکن است هر تصمیم من ختم به سقوط در آن شود.
از همه بیشتر از معمولی بودن و معمولی شدن میترسم...
از اینکه همین لحظه های کنونیم را با تعلل و توقف دارم از دست می دهم و تردید.
تردید که نمیگذارد یک آب خوش از گلویم پایین برود.
خلاصه که روز های عجیبی از زندگی من است. اینجا 4 ماه مانده به 23 سالگی.