یازده ساله بودم که متوجه شدم یک نیروی فرا طبیعی دارم. یک قدرت خارق العاده. دقیقا مثل قدرت های خاصی که قهرمانانی چون مرد عنکبوتی و پرسی جکسون (!) داشتند. من می توانستم مولکول ها و اتم ها را ببینم!
اول به سرم زد که بزرگترها بگویم اما تقریبا مطمئن بودم که نه تنها آنها که حتی دوستانم هم مرا مسخره می کنند. این بود که این راز را پیش خودم نگه داشتم.
ساعت های زیادی را پشت پنجره ی خانه مان می نشستم و آسمان را تماشا می کردم. با همه ی آن ذرات مولکولی. گاهی دستم را جلو می بردم و سعی میکردم آنها را جا به جا کنم. بعضی وقت ها موفق هم می شدم.
روز ها گذشت و من هم چنان از تماشای مولکول ها لذت می بردم. تقریبا میتوانستم مولکول همه چیز را ببینم. بعضی چیز ها مولکول های ریز تری داشتند و بعضی چیز ها مولکول های درشت تر. مثلا مهتابی خانه مان مولکول های خیلی درشتی داشت. اگر کمی سرم را خم می کردم و چشم هایم را ریزتر، حتی می توانستم ذرات نور را ببینم که به اطراف تابیده می شوند. هیجان انگیز است، نه؟!
یادم هست یک روز از شبکه ی بهداشت و سلامت شهرمان، یک نفر را برای معاینه دانش آموزان فرستادند به دبستان ما. خانم مهربانی بود که بعد از بررسی موهایمان، تک تک ما را روی صندلی نشاند و گفت که بگوییم علامت های روی دیوار، به کدام سمت اشاره می کنند.
کمی بعد نامه ای برای خانواده ام نوشت و از من خواست حتما به چشم پزشک مراجعه کنم. از فردای آن روز محدودیت های توی خانه بیشتر و بیشتر شد. مادرم وسواس زیادی به خرج می داد و از این می ترسید که مبادا عینکی شده باشم. مجبورم می کرد از تلویزیون 3 متر فاصله بگیرم، حتما زیر نور مهتابی بشینم و مشق بنویسم، حتی ساعت های کتاب خواندنم را هم محدود می کرد. شاید امیدوار بود که با این کارها بتواند از عینکی شدن من جلوگیری کند.
چند ماهی گذشت و مادرم همچنان به برقراری حکومت نظامی در خانه ادامه می داد. (این حکومت نظامی تا سال کنکور من یعنی 18 سالگی هم برقرار بود! تازه قانون «نیم ساعت استفاده از کامپیوتر» هم به آن اضافه شده بود.) و همچنان مراجعه به چشم پزشک را به تعویق می انداخت. مولکول هایی که قبلا می دیدم کم کم بزرگ و بزرگتر شدند، طوری که مولکول های تخته سیاه نمی گذاشتند نوشته های روی آن را ببینم.
بهار بود به گمانم. شیفت بعد از ظهر بودیم. همراه دو نفر از دوستانم داشتیم از سراشیبی خیابان مدرسه به سمت پایین حرکن می کردیم. آن موقع ها هنوز ساختمان سازی ها در آن منطقه رونق نگرفته بودند و ما بدون مزاحمت می توانستیم از منظره ی آسمان آبی مایل با ابر های پف پفی لذت ببریم. یکی از چشم هایم را بسته بودم و داشتم با دستم مولکول های آسمان را جا به جا می کردم و همزمان به این فکر کردم که جمعه داستانی در مورد غول هایی بنویسم که روی ابر ها زندگی می کنند. نمی دانستم از فردا قدرت خارق العاده ام را از دست خواهم داد.
از فردای آن روز تا همین چهارشنبه (8/8/98) عینک، جزء ثابت قیافه ام شد. روزی که برای اولین بار عینک زدم یادم هست. جهان بدون همه ی آن اتم ها و مولکول های عجیب غریب! به راستی که زیبا بود. می توانستم حاشیه ی همه ی چیز ها را ببینم. مهتابی خانه مان دیگر یک لکه بزرگ روشن نبود. بلکه حاشیه داشت. حاشیه ای که او را از دیوار پشتش جدا می کرد. آن روز ها حجم خوشحالیم از همه ی وجودم سرازیر میکرد و می پاشید به جزئیات جهان!
امروز پنجمین روزیست که عینک نمی زنم. دکترم می گوید عمل لیزیک چشمم (PRK پیشرفته) به خوبی پیش رفته اما طول می کشد تا بینایی ام به حد نرمال برگردد. نور گوشیم را به مینمم مقدار ممکن رسانده ام و به زور مطالعه می کنم اما خوشحالم. به همان اندازه ای که در بچگی از عینکی شدن خوشحال بودم. مثل قدیم ها می توانم مولکول ها را ببینم اما نمی توانم جا به جایشان کنم. به گمانم چیز های زیادی از 11 سالگیم تغییر کرده اند اما خوشحالم که هر روز مولکول ها کوچکتر می شوند و دید من واضح تر.
بعد از 11 سال عینک از روی صورتم حذف شده است و قیافه ام برای خودم هم ناآشنا میزند اما من این حال خوش تغییر را دوست دارم.