عکست را روبرویم میگذارم و در چشمانت خیره میشوم، حسی عجیب نمیگذارد نگاهت در ذهنم کمرنگ شود. شاید اگر دختری داشتم شبیه به تو بود.
از وقتی که بدنیا می آمدی زندگی برایم رنگ دیگری میگرفت. هر بار که صدایت را میشنیدم یا نگاهت میکردم از لذتی وصف ناشدنی لبریز میشدم و عطر و بوی پیراهنت را با خوشبوترین عطرهای روزگار هم عوض نمیکردم. شبها که بیخواب میشدی تا صبح بر بالینت بیدار میماندم و خوابی را که بسیار دوست دارم فدای یک لحظه آرامشت میکردم. بزرگتر که میشدی با خنده هایت دنیا را رنگی میکردی و همه سعی میکردند لبخند شیرینت را ثبت کنند. برنامه هایم را بر مبنای تو میچیدم و رشد صحیح تو برایم اولویت زندگیم میشد. برایت کتاب می نی نی را که میخریدم از تو میخواستم که جلوی صورتت بگیری تا عکسی بگیرم و برای مادربزرگ و پدر بزرگ و خاله و دایی هایت بفرستم.
چشمان کوچکت در عکس چقدر پر معناست. همه این مهری که میگویم را کم دارد. نه اینها را که من تصور میکنم بلکه شاید هزاران دردی که من حتی در تصوراتم نمیگنجد در نگاهت موج میزند. اشک امانم نمیدهد. روز جهانی کودکان است و از دیشب صدای زجه های دختری در بندرعباس که بر سر عوامل شهرداری میزند تا خانه شان را خراب نکنند و خبر خودسوزی مادرش آشفته ام کرده است. سعی میکنم به جای سیلاب اشک به این فکر کنم که چه کاری از دستم بر می آید. سعی میکنم بگویم که چه خوب شد با "جمعیت امام علی" آشنا شدم تا ذره ای از درد تو را ببینم و کور از دنیا نروم. سعی میکنم بگویم اشک راه چاره نیست و من همانقدر که در زندگی فرزندم میتوانم نقش داشته باشم در زندگی فرزندان دیگر این سرزمین هم نقشی خواهم داشت.
دوباره به چشمانت خیره میشوم، اینبار انگار کمی شادتر از قبل میشود. عجیب است که تو در چشمانت مرا منعکس میکنی. امیدی در دلم جوانه میزند و به تو قول میدهم.
دختر زیبای بهاری به تو قول میدهم که لحظه های زندگیم را نه فقط برای خودم یا فرزندم بلکه با تو و هزارن کودک بی پناه سرزمینم تقسیم کنم. نمیدانم چطور اما تمام تلاشم را برای بازگشت لبخند در چشمان غمگینتان خواهم کرد. هر چقدر اندک. هرچقدر ناچیز.