خرداد ماه سال 97 بود و ما برای سفری خانوادگی به کرمان رفته بودیم، یکسال میشد که از آشنائیم با جمعیت امام علی میگذشت، پیگیر اخبار و اطلاعیه ها بودم و تلاش میکردم که بتوانم بیشتر به این جمعیت نزدیک شوم. سال گذشته یک روز به عنوان کمک مربی به خانه علم پاکدشت رفته بودم اما با وسواس و ترس از بیماری که داشتم توان ماندن را در خود نیافته بودم. گرچه ایراداتی هم به ذهنم از عملکردشان رسیده بود و بیان کرده بودم با این وجود احساسم نسبت به اعضای داوطلب آنجا اَبَرانسانهایی بود که تا آنها فاصله زیادی داشتم ولى واقعا میخواستم که بتوانم یکی از آنها باشم.
21م ماه رمضان بود و میدانستم که کوچه گردان عاشق در همه خانه های جمعیت برگزار میشود یک ساعت مانده به افطار در اینستاگرام خانه علم کرمان متوجه شدم همایش کوچه گردان با حضور شارمین میمندی نژاد موسس جمعیت برگزار میشود. برایم جالب تر شد و تماس گرفتم با شماره تلفنی که اعلام شده بود تا ببینم امکان حضور هست یا خیر که یک خانم خوشرو با خوشحالی از حضورمان استقبال کرد.
با هیجان همراه با همسرم به سمت سالن همایش حرکت کردیم، آنجا که رسیدیم خیلی سالن بزرگی نبود اما آنقدر همه به صورت پراکنده و دور از هم نشسته بودند که به نظر تعداد افراد خیلی کم می آمد، از آنجا که سال گذشته همایش پاکدشت را شرکت کرده بودم به نظرم رسید که چقدر حیف که مردم کرمان از این برنامه ها کم استقبال میکنند. تصورم این بود که با یک سخنرانی خشک و رسمی مواجه میشویم که از کارهای مثبتی که جمعیت انجام داده میگوید و من هم اگر فرصت شد ایراداتی که در ذهنم نسبت به عملکرد داوطلبان داشتم را بیان میکنم اما آقای میمندی نژاد که برای سخنرانی آمد همان ابتدا خیلی دوستانه از همه خواست به ردیف های جلویی بیایند و در کنار هم بنشینند و ما هم که وسط سالن نشسته بودیم به ردیف دوم رفتیم.
دقیق به یاد ندارم که شارمین میمندی نژاد چگونه شروع کرد اما او نه تنها از عملکرد موفقیت آمیز جمعیت امام علی نگفت بلکه از کودکی هشت ساله گفت که مورد آزار جنسی قرار گرفته و علی رغم پیگیری های اعضای داوطلب جمعیت و دریافت حکم زندان برای آزارگرش، او بعد از سه ماه آزاد شده و چه وحشتی در دل آن کودک شکل گرفته. از مادری گفت که با اعتیاد مادریش را فراموش کرده و کودکانش را مجبور به تهیه مواد میکند، از کودکانی گفت که زمانی که به خانه شان رفته اند از گرسنگی اشک میریختند، از پدری که دست کودکش را برای تکدی گری میشکند، از دختران کوچکی گفت که بالاجبار بین موهایشان مواد مخدر جابجا میکنند، کودکانی که تنشان با سیگار بارها سوخته میشود و تحقیر ها و بی تفاوتی های جامعه و فاصله عمیق بین این کودکان و جامعه ورنج و درد بی پایان کودکانی گفت که اگر همه ما دست در دست هم ندهیم از عهده التیام آنها بر نمی آئیم.
میانه صحبتش هم دختری به نام مینا صحبت کرد. او که حالا به دانشگاه میرفت و پسری به نام شارمین داشت و آقای میمندی نژاد را بابا خطاب میکرد از کودکیش و آسیب هایی که دیده بود و اینکه قصد خودکشی داشته گفت و از کودکان در معرض آسیبی که جامعه آنها را نادیده میگیرند. از یک جایی به بعد مینا فریاد میزد و اشک میریخت و از همه میپرسید آنزمان که من و کودکانی چون من آسیب میبینند شما کجائید؟ آنقدر صحبت های مینا تلخ و تکان دهنده بود که تمام آنچه در ذهن داشتم فرو ریخت، به پهنای صورت اشک میریختم از نبودن ها و نادیده گرفتن هایی که مینا میگفت و من یکی از همان آدمهای بی تفاوت در جامعه بودم که از کنار رنج کودکان بی پناه سرزمینم به راحتی عبور میکردم و هیچ نمیدانستم که به چه چیز پشت کرده ام. شب قدر بود و من گویی با صحبت های آنها از خواب غفلتی سی و چند ساله بیدار شده ام و تازه میفهمم که در اطرافم چه میگذرد و من کجای این روزگار تلخ ایستاده ام...