صلح يك كلمه نيست، يك تفكر نيست، يك عمل نيست، صلح يك مضمون درونى و بيرونى درهم تنيده است...
یکی از اساتیدم صلح را از منظر جالبی بیان کرد و گفت: "صلح یعنی نزدیک شدن به مقام صالح و رسيدن به مقام صالح يعنى با خودت، با خدا، با جهان هستى و از همه مهمتر با ديگران در صلح باشى."
"صلح با خود" شايد يعنى به چنان خودشناسى رسيده باشى كه تكليفت با خودت روشن شده باشد و با اطمينان هر آنچه انجام ميدهى را دوست داشته باشى و احساست و تفكرت تو را در مسير خودت بداند، مسيرى كه گويا به همان علت آفريده شده اى و جز آن نبايد باشى. همانطور که "هرمان هسه" در کتاب "دمیان" میگوید: "برای ما تنها وظیفه، تنها ماموریت عبارت از این بود که کاملا خویشتن خویش گردیم و هسته فعالی را که طبیعت در نهاد ما گذاشته است، توسعه دهیم."
"صلح با جهان هستى" هم شايد معنايش اينست كه اكوسيستم را بشناسى و تغييراتش را بپذيرى.
نقش خودت را در تغييراتش منكر نشوى و به اين بسترى كه براى رشدت ساخته شده است احترام بگذارى، مراقب طبيعت باشى و براى حفظ آن بكوشى.
شايد بتوان گفت فعالان محيط زيستى ازين نوعند!
"صلح با خدا" هم شايد يعنى از مفهوم خدا يك تعريف غلط نساخته باشى كه منجر به ايجاد تضاد در تو شود، نقش خويش را بشناسى و فلسفه پشت اين خلقت را درك كرده باشى.
مهمتر از همه اما "صلح با ديگران" است كه احتمالا سخت ترين است.
فكر ميكنم مصلح اجتماعى انسانى است که با ديگران در صلح است. كسى كه براى حل معضلات اجتماعش تلاش ميكند و هر گونه ناعدالتى را برنميتابد. او در عمل، گفتار و تفكر به دنبال وحدت است، چنين فردى با ساختارهاى كثرت گرا مبارزه ميكند و تمام تلاش خويش را براى ايجاد وحدت انجام ميدهد.
دقیق تر که مینگرم ميبينم هر کدام از این چهار منظر از جهتی با هم مشترکند و بدون ديگرى بى معنا. از طرفی صلح از منظر درونى هم با منظر بیرونی همپوشانى دارد.
صالح شدن يك مفهوم عميق و گسترده است، یک مضمون کلی و شاید هم براى انسان يك آرزو یا هدف متعالى.
اين مضمون عظيم را نميتوان به اين راحتى تعريف كرد بلکه شاید فقط باید به راه های نزدیک شدن به آن اندیشید و بجای تعریف کردن آنرا زندگی کرد.