روایت های جنوب (قسمت اول)
یکساعت از غروب گذشته و دمای هوا از ۴۸ به ۳۸ درجه رسیده بود
با ماشینمان پشت سر پراید سفید اسلام در جاده های تاریک و باریک خاکی، خانه به خانه به ملاقات عجوزه کریه فقر میرفتیم.
دیوارهای سیمانی دوار با قطر حدود پنج متر که تا ارتفاع یک و نیم متر بالا آمده و سقفشان با برگ درختان نخل و داز پوشیده شده بودنامشان کپر و خانه ی ساکنین آن منطقه بود.
شاید اگر برای دیدن آثار تاریخی و بومی با گروهی طبیعت گرد برای تفریح به آنجا رفته بودیم از دیدن آن خانه های کپری ذوق زدهمیشدیم و هر گوشه اش عکسی یادگاری میگرفتیم.
اما حالا به دیدار همان عفریته ای میرفتیم که خانه به خانه خود را عریان تر نمایان میکرد.
برای طرح کوچه گردان عاشق به جنوب کرمان رفته بودیم. موقع غروب به روستای درزه رسیدیم و از اسلام که بهیار آنجا بود خواستیم کههمان موقع شروع به پخش کنیم.
خانواده ها و کپرهایشان بسیار پراکنده بود و هر خانواده یا طایفه در یک روستای کوچک زندگی میکرد و روستاها هم با هم ۳-۴ کیلومترفاصله داشتند.
چند خانواری را کیسه مواد غذایی داده بودیم و بعد از دیداری کوتاه شرمسار به سمت مسیر بعدی در حرکت بودیم.
نور چراغ ماشین جلویی چند اتاق سیمانی را نمایان کرد، و نزدیکش ایستاد.
کمی آنطرف تر هم یک خانه کپری بود که از کنارش دختری ۷-۸ ساله با لباس سوزن دوزی شده به طرف ماشین ها آمد، هر چه جلوترآمد زیبایی چهره اش با چشمان رنگی و موهای بور بافته شده نمایان تر شد.
از دیدن این دخترک زیبا قند در دلم آب شد. از ماشین که پیاده شدم پاهای برهنه اش را دیدم که به من نزدیک تر شد.
گفتم: سلام خانم خوشکل چقد شما نازی اسمت چیه؟
گفت: نازنین.
دست کوچکش را که مشخص بود از آلودگی سیاه شده به موهایش کشید و همراه با خجالت لبخندی گوشه چهره غمبارش را نوازشکرد.
اسلام عجله داشت
با پسر کوچکش سام که همراه ما آمده بود دو کیسه که رویشان آرم جمعیت امام علی حک شده بود را از صندوق عقب ماشینش به بیرونگذاشتند و رفتند که از ماشین ما برنج ها را بیاورند.
نگاهم به سمت پسر ۱۰-۱۱ ساله ای که در حال بردن کیسه ها به داخل کپری که آنطرف تر بود جلب شد
به اسلام گفتم: الان میام یه سر برم پیش اونا زود میام.
دخترک موبور و پا برهنه همراهم شد و من هم که مجذوب زیبایی و معصومینش بودم شروع به صحبت با او شدم.
درب خانه های کپری کوتاه است
باید خم شوی تا وارد خانه شوی، از درب باز شده
سرم را داخل کردم و گفتم سلام اجازه هست؟
زنی خموده و افسرده چمباتمه زده بود روی زمینی که کفش یک روفرشی کهنه پهن بود و بر خلاف همه زنان آن منطقه لباس هایش سوزندوزی شده نبود.
پسری ۴-۵ ساله صورتش را طوری روی مخده بلند و سیاه گذاشته بود و وسط اتاق خوابیده بود که صورتش را ندیدم.
پسرک ۱۰-۱۱ ساله هم داشت محتویات کیسه را بیرون میکشید و ماکارونی را نگاه میکرد.
یک گاز کهنه قدیمی دو شعله روی دو بلوک سیمانی و یک قابلمه سیاه خالی و یک یخچال که درش را با طناب بسته بودند و لباس هایی کهکمی آنطرف تر پخش زمین بود.
زن گفت بفرما
داخل شدم
اینجا دیگر چهره فقر نبود که عجوزه وار نمایان میشد
دیو افیون در این کپرِ بهم ریخته بلند بلند به ریش انسانیتمان میخندید.
بغضم را فرو بردم و پرسیدم چند تا بچه داری؟
گفت ۴ تا.
شوهرت کجاست؟
شوهرم چند ساله زن گرفته و رفته هیچ خرجی به ما نمیده. این بچه (به پسر کوچکی که خواب بود ) اشاره کرد و گفت شناسنامه ندارهنمیاد بره کارای شناسنامه شو بکنه.
کمی پرسجو کردم و اصرار کردم که حتما برای شناسنامه اقدام کنند و از مشکلات بعدی ناشی از نداشتن شناسنامه گفتم.
پسری ۱۶-۱۷ ساله از بیرون در سلام داد. مادر گفت این پسر بزرگمه اسمش ولی الله ست.
با ولی الله احوالپرسی کردم و رو به پسر کوچک تر که بعد از ورود من کیسه را رها کرده بود و زمین را نگاه میکرد پرسیدم اسم تو چیهخاله؟
حسین
کلاس چندمی حسین؟
چهارم
برادر و مادر هر دو گفتند دوست نداره درس بخونه
پرسیدم حسین چرا؟ مشخصه پسر باهاشوی هستیا...
اما میدانستم که پرسیدن ندارد
مشخص بود چرا
سعی بیهوده من برای ترغیبش به درس خواندن را با بی اعتنایی و کلمات کوتاه محلی پاسخ داد و از نگاهش مشخص بود که منتظر استمن بروم تا ببیند در کیسه چه چیزی برای خوردن پیدا میکند
مادرش هم با بیحالی و صدایی که خوب متوجه حرفهایش نمیشدم از مشکلاتشان میگفت
گفتم خرجی خونه رو از کجا میاری؟
گفت پول یارانه
ولی الله هم کار میکنه.
میخواستم بپرسم چه کاری که همراهانم صدایم کردند و باید میرفتیم.
به زور بلند شدم اما این خانه کپری بهم ریخته و زن چمباتمه زده و خمار و کودکی که با همه سرو صدایی که شد سر از بالشت برنداشت و زیبایی معصومانه دختر موبور این خانه جایی بود که باید باز هم به آنجا برمیگشتیم.
از خانه بیرون آمدم
خودم را بی رمق به ماشین رساندم تا به سمت مسیر بعدی حرکت کنیم
در حال رفتن نازنین پشت ماشین هایمان با پای برهنه و نگاهی پرسشگر میدوید
و من ملتمسانه و خجل برایش دست تکان میدادم و از او میخواستم که برگردد.
ماه در آسمان تاریک شب میدرخشید و من می اندیشیدم که چرا نوری بر این خانه افیون زده نمیتابد...