Shima
Shima
خواندن ۴ دقیقه·۴ سال پیش

فارست گامپ را دو بار ببینید، بار دوم برای آنکه یاد بگیرید بدوید

اگه به مشکلی برخوردی، شجاع نباش فقط بدو

این جمله‌‌ای است که در طول فیلم شخصیت اصلی داستان «فارست، فارست گامپ» لحظه‌ای آن را فراموش نمی‌کند. فیلم با نمای بسته‌ی کفش‌های کهنه و تقریبا‌ پاره‌‌ی فارست گامپ شروع می‌شود. او نشسته بر روی نیمکتی در ایستگاه اتوبوس شروع به روایت داستان زندگی خود میکند، برای هر مسافری که برای دقایقی در کنار او منتظر اتوبوس نشسته است. فارست گامپ پسری است با بهره‌‌ی هوشی پایین، این را همان ابتدا با اولین سلامی که به مسافر منتظر میدهد میتوان حدس زد. از کفش‌ها و وضعیت منقبض او این چنین به نظر می‌رسد که او از وضعیت مالی خوبی برخوردار نیست. زندگی‌اش به احتمال زیاد خلاصه شده توی همان چمدانی که پر از چیزهای عجیب از جمله یک پر است. اما در عین حال با تعارف کردن شکلاتهایش به مسافر منتظر نشان می‌دهد قلب بزرگی دارد. او حرف زدن و آدم‌ها و شکلات را دوست دارد.

و بعد اولین جمله‌ی تاثیر گذار فیلم را می‌شنوی: «مادرم می‌گفت زندگی مثل یک جعبه شکلات است، هیچ وقت نمی‌توانی بفهمی چه چیزی در انتظارت است.» جعبه‌ی شکلات فیلم نیز در همین لحظه باز میشود، در مقابل ما تماشاگرانی که نمی‌توانیم حدس بزنیم چه چیزی در انتظارمان است.


فارست گامپ پسری است که در کودکی مشکل راه رفتن داشته. پاهای او به کمک اسکلت‌های فلزی پر دردسرش همیشه او را از بقیه متمایز کرده است و در این میان مادر او ( یکی از دو زن مهم زندگی‌اش) همیشه به او گوشزد می‌کرد که «اگر قرار بود همه‌ی انسان‌ها یک جور باشند آن وقت همه باید به کمک اسکلت‌های فلزی راه می‌رفتند».

اما دومین زن مهم زندگی فارست گامپ، در هشت سالگی‌اش و توی اتوبوس مدرسه پیدا می‌شود. دختر بچه‌ای که از میان همه‌ی هم مدرسه‌ای‌ها حاضر می‌شود به او در کنار خود جایی برای نشستن بدهد و بعد آنها مثل نخود فرنگی و هویج می‌شوند. ترکیبی جدایی ناپذیر. «جنی» که تا مدتها تنها و مهم‌ترین دوست فارست گامپ می‌شود.

یک روز در یکی از شیطنت‌های کودکانه، چند پسر فارست گامپ را به قصد آسیب زدن دنبال می‌کنند. جنی از اون میخواهد که بدود، فقط بدود!

فارست گامپ که تا آن لحظه حتی به درستی نمی‌توانست راه برود به سختی شروع به دویدن می‌کند، او می‌دود و با هر بار شنیدن طنین این صدا «بدو فارست، بدووو» سریع‌تر می‌دود تا آنجا که اسکلت‌های فلزی شکسته می‌شوند و پاهای فارست آزاد و پر قدرت به پرواز در می‌آیند.

بعدها فارست به دلیل همین توانایی‌اش در دویدن بازیکن راگبی می‌شود. اما جنی مهم‌ترین و اولین مشوق او که حالا زنی زیبا و جوان شده، در حالی که چیزهای مختلفی را در زندگی امتحان می‌کند از فارست دور و دورتر می شود. با شروع جنگ ویتنام، فارست تصمیم میگیرد به ارتش ملحق شود. شبی که برای خداحافظی با جنی به دیدن او می‌رود، جنی از او میخواهد: هر جا به مشکلی برخوردی شجاع نباش، فقط بدو.

فارست می‌دود، فارست تمام فیلم را می‌دود اما نه به شیوه‌ی جنی، برای فارست دویدن یک شیوه‌ی بودن است. ادامه‌ دادن است. جنی اما دور خود می‌چرخد. در ادامه‌ی فیلم هر جا به جنی برمی‌خوریم او را گم شده و بی‌قرار می‌یابیم، بر عکس فارست (جوانی با بهره‌ی هوشی کم اما موفق در ورزش، ارتش، جنگ و بعدها میبینیم که در کار).

فارست که در ارتش فرمانده‌ی خود سرگرد دن تیلور را به شدت تحت تأثیر عملکرد بی نظیر خود قرار می‌دهد، تمام مدت با یکی از همرزمانش که آرزوی خرید قایق و صید میگو دارد وقت می‌گذراند. «بابو» که در روز اعزام به او در اتوبوس در کنار خود جا داده بود. در یکی از بمباران‌ها فارست که دستور عقب‌نشینی دریافت می‌کند طبق معمول شروع به دویدن می‌کند اما برای نجات بابو بر‌میگردد. او فرمانده‌ی زخمی و چند زخمی دیگر و دست آخر بابو را به کنار رودخانه می‌آورد. بابو می‌میرد. فرمانده‌‌ی معترض که می‌خواست بمیرد نجات می‌یابد و پاهایش را از دست می‌دهد. فارست زخم کوچکی بر میدارد و به پاس دلاوری‌هایش مدال می‌گیرد. در طول دوره‌ی درمان، فارست به طرز شگفت‌آوری در پینگ پنگ می‌درخشد. پینگ‌پنگ همچون دویدن راهی است برای ادامه دادن. برای بی وقفه رفتن. او به مسابقات جهانی می‌رود و مادرش در خانه از پیامدهای موفقیت پسر به شوق آمده و در انتظار اوست.

در این میان جنی همچنان دور خود می‌چرخد، به دنبال جایی برای آرامش، به دنبال خودش که از بچگی در خانه‌ی پدر الکلی‌اش جا مانده انگار.

فارست گامپ که موفق به نجات دوستش بابو نشده بود با پول حاصل از موفقیتش در پینگ‌پنگ برای خود یک قایق می‌خرد، و فرمانده که روزی با او شرط بسته بود که اگر موفق شود شاگردش خواهد شد به او می‌پیوندد، آنها شروع به صید میگو می‌کنند، روی قایقی به نام جنی.

در ادامه‌ی فیلم فارست میدود، تمام زندگی او تمام تصمیماتش تمام تلاش‌ها و دستاوردهای فارست برای او به مثابه‌ی دویدن است، چرا که دویدن ادامه دادن است، دویدن جنی است. دویدن عشق است. فارست گامپ که آنقدر از فضای زندگی جدی دور است که حتی نمی‌داند شرکتی که سهام آن را خریده یک میوه‌فروشی نیست (اپل) حالا دیگر ثروتمند شده.

او نه فقیر است، نه ناتوان نه احمق. او فقط بدون آنکه بداند، زیستن را بلد است. چیزی که نه جنی و نه خیلی از ما آن را می‌دانیم.

فارست گامپ که تام هنکس با بازی بی‌نظیر خود، به آهستگی ما را با او آشنا می‌کند یکی از ساده‌ترین، زیباترین و انسانی‌ترین شخصیت‌های سینماست.

در انتهای فیلم در یکی از دردناک‌ترین لحظات فیلم فارست به جنی که حالا دیگر مرده میگوید:

"نمیدونم سرنوشتی وجود داره یا اینکه ما مثل یه نسیم تو این جهان شناوریم. اما من فکر میکنم، شاید ما همزمان هر دوی اینهاییم. شاید هر دو همزمان در حال اتفاق افتادن‌اند. دلم برات تنگ شده جنی. اگه چیزی نیاز داشتی من همین دور و برم."



اقتصادخوانده‌ی هنردوست، علاقه‌مند به اعداد، سینما و آدم‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید