تصور کنید که در دههی ۴۰ میلادی و در میان جنگ جهانی دوم هستید. شما یک تاجر موفق و با نفوذید که برای زنده نگه داشتن کسب و کارتان تمامی مهرهها را در اختیار دارید، از پول و ارتباط و شهرت تا دسترسی آسان به منابع قدرت. در لحظهای حساس بین تماشای کشته شدن یک انسان که در آن سالها امری عادی تلقی میشد و استفاده از او به عنوان یک کارگر در کارخانهی خود کدام را انتخاب خواهید کرد؟ همهی ما بی شک به این سوال پاسخی یکسان خواهیم داد! معلوم است که گزینه دوم. اما صبر کنید، انتخاب فقط در صورتی معتبر است که همه هزینههای آن مشخص شده باشد.
یک بار دیگر به سوال برمیگردیم:
فرض کنید که برای انتخاب گزینه دوم هر بار مجبورید مبالغ هنگفتی رشوه از میان داراییهای حالا دیگر محدودتان (چرا که جنگ به روزهای تاریکش رسیده) به نازیهایی بدهید که هزاران نفر را در کورههای آدم سوزی آن روز سوزاندهاند و حالا سر میز شام دارند با تو خوش و بش میکنند.
فرض کنید سالهای سال خودتان جزوی از همین آدمها بودید. برای آنها جاسوسی میکردید. با آنها تجارت میکردید و در میان آنها نفس میکشیدید.
انتخاب سختتر شد نه؟
حالا به تمام هزینههای بالا این را هم اضافه کنید که پیشگویی به شما گفته در انتهای این مسیری که در پیش گرفتهاید نه تنها همهی داراییتان را از دست خواهید داد و جانتان به خطر خواهد افتاد بلکه روزی میرسد که در اوج فقر و فلاکت خواهید مرد.
سناریویی را تصور کنید که بتوانید از یک جاسوس به یک منجی تبدیل شوید و در این راه تمامی دارایی و امنیتتان را هزینه کرده و در انتها باز در حالی که میگریید و دست بر زمین میسابید فریاد بزنید کافی نبود. چون هنوز یک انگشتر برایتان مانده انگشتری که گم شده بود و همان کارگران برایت پیدایش کردهاند. انگشتری که میتوانست معادل جان یک انسان باشد.
دربارهی شیندلرز لیست زیاد شنیدهایم، همه میدانیم فیلم بسیار قابل تامل و ارزشمندی است. اما تمامی احترام و ارزش فیلم متعلق به کسی است که آن را زندگی کرد. او «اسکار شیندلر» شخصیت اصلی فیلمی است که یکی از بهترین فیلمهای تاریخ سینما به شمار میرود. او در آن زمان تنها ۳۱ سال داشت.
تصویر فوق تصویر واقعی لیست شیندلر است. این لیست در نهایت دربردارندهی نام حدود ۱۲۰۰ یهودی شد که پس از مرگ بر روی گور او نوشتند: «نجات دهندهی فراموش نشدنی ۱۲۰۰ تن یهودی تحت آزار و اذیت».
اما در کنار داستان و ساختار تکاندهندهی فیلم، آنچه مو را بر تن بیننده راست میکند، موسیقی شاهکار این فیلم است. موسیقیای که همزمان هم مرثیه است هم در مدح روحی چنین بزرگ. هم میگرید و هم میسراید. هم روحت را میخراشد و هم به پرواز درمیآورد. این موسیقی هم همچون فیلم، سیاه و سفید است. تاریک و نورانی. شب و دریاست. و در هیچ لحظهای نمیتوانی تصمیم بگیری کجا زیباتر از لحظهی دیگر است. زیبایی است در میان زیبایی. همچون دست دخترکی با کت قرمز در دست یک منجی.
در فیلم Margin Call یکی از شخصیتهای فیلم در جایی وقتی به او پیشنهاد میدهند، شرکت را در آستانهی بحران مالی ۲۰۰۸ از زیانی گزاف نجات دهد و برای این کار شاید لازم باشد زندگی میلیونها انسان را نادیده بگیرد و اینکه چه بلایی بر سر آنها میآید را فراموش کند میگوید:
«میدونی من قبلا یک پل ساختم؟ وقتی که مهندس بودم؟
این پل از اوهایو به ویرجینیای غربی میره. ارتفاعش ۹۱۲ پا از روی رودخونهی اوهایوست و روزانه ۱۲،۱۰۰ نفر از روش رد میشن.
این پل برای رسیدن از Wheeling به New Martinsville چیزی حدود ۳۵ مایل رانندگی رو کم کرد. که مجموعا میشه ۸۴۷،۰۰۰ مایل رانندگی در روز... ، ۲۵،۴۱۰،۰۰۰ مایل در ماه و ۳۰۴،۹۲۰،۰۰۰ مایل در سال.
من اون پروژه رو سال ۱۹۸۶ تموم کردم ... ۲۲ سال پیش. در طول عمر اون پل، ۶ میلیارد و ... ۷۰۸ میلیون و ... ۲۴۰ هزار مایل رانندگی کاهش پیدا کرد. بیا بگیم ۵۰ مایل در ساعت که میشه ۱۳۴،۱۶۴،۸۰۰ ساعت ... یا ۵۵۹،۰۲۰ روز ... اون یه دونه پل کوچیک تونست ۱۵۳۱ سال از عمر یه عالمه آدمو نجات بده.
هزار و پونصد و سی و یک سال...
این کاریه که من انجام دادم.»
میخواهم بگویم هزار و دویست جان... اما هنوز «نه به اندازهی کافی»