Shima
Shima
خواندن ۴ دقیقه·۳ سال پیش

کافه د فلور یا چطور هر روز می‌میریم؟

لطفا قبل از آنکه متن را بخوانید روی لینک زیر رفته و آن را پلی کنید.
https://www.youube.com/watch?v=6eJWByujohg

آن چه می‌شنوید موسیقی زندگیست اما ما در اینجا از مرگ سخن خواهیم گفت. از مردن‌های بی شماری که در طول زندگی تجربه می‌کنیم. از روزی که نمی‌خواستیم از سینه مادر جدا شویم و شدیم. از روزی که نمی‌خواستیم از خانه و اتاق و اسباب‌بازیهایمان دست بکشیم و به مدرسه بریم اما رفتیم. از روزی که نمی‌خواستیم اولین عشقمان از محله ما کوچ کند اما کرد. از روزی که فکر می‌کردیم دیگر نیمه گمشده‌مان را پیدا کردیم و تا ابد در آغوشش آرام خواهیم گرفت اما هم او و هم آرامشمان را از دست دادیم. هر بار که چیزی رفت ما مردیم و بعد دوباره به زندگی بازگشتیم.
اما چه می‌شود اگر نتوانیم. اگر نتوانیم در یکی از این دفعات به زندگی بازگردیم؟ ممکن نیست؟ حتما هست. همه ما حداقل یک مورد را در اطرافمان میشناسیم که نمی‌تواند و نتوانسته با رفتن و از دست دادن چیزی مواجه شود.

داستان «کافه د فلور» درباره از دست دادن‌هایی است غلیظ در پی عشق‌هایی غلیظ، زیستن‌های غلیظ و آغوش‌هایی جدایی ناپذیر چنان که در پوستر فیلم و جای جای فیلم در قاب‌هایی زیبا و بی‌نظیر می‌بینیم.


فیلم در دو خط زمانی متفاوت به دو داستان در ابتدا متفاوت و بعد میبینیم که یکسان می پردازد.

داستان اول مربوط به زندگی مردی شیفته‌ی موسیقی است که از نوجوانی با نیمه گمشده‌ خود آشنا شده و حالا پس از ۱۵ سال از او جدا شده و دیوانه‌وار عاشق زنی بسیار زیبا و در آستانه ازدواج با اوست. همسر سابق و نیمه گمشده و دوست تمامی روزهای جوانی و نوجوانی‌اش او را از دست داده است.

داستان دیگر در سال ۱۹۶۹ و در پاریس مربوط به زندگی زنی آرایشگر است که از همسر فقیر خود باردار است. همسر فقیر پس از اینکه میفهمد فرزند تازه متولد شده دارای سندروم داون است آنها را ترک میکند. و زن با تنها عشق خود در خانه‌ای نمور زندانی می‌شود. اما پسرک بزرگ می‌شود و به مدرسه می‌رود و در مدرسه عاشق همکلاسی‌اش می‌شود. مادر پسرش را تنها دارایی و نقطه امن زندگی‌اش که حتی بدون او به مدرسه نمی‌رفت را از دست داده است.

همسر سابق زنی زیبا، قوی و منطقی است اما قادر به پذیرش این نیست که دیگر تنها مرد زندگی‌اش، نیمه گمشده او نیست و اصلا چگونه میتوان نیمه گمشده کسی بود که خودش گم شده؟ و دیگر نیست. کسی که شنیده «‌if you fall, I pick up you.» حالا در حال سقوط است و هر شب به کمک دارو و مواد مخدر با دردهایش می‌خوابد و فردا در بستر خالی، از خواب برمی‌خیزد و با زندگی نا‌آشنای خود مواجه می‌شود.


مادر که حالا پسرک به او گفته «I love her, like I love you» مدام تکرار می‌کند «I will make you forget her» مادر پسرش را به همکلاسی پسرش باخته و حالا چیزی جز پسرش برای جنگیدن ندارد.

هر دوی این شخصیت‌ها به نوعی معنای زندگی خود را از دست داده‌اند و دقیقا به همین دلیل است که پذیرش از دست دادن برای آنها تقریبا غیر ممکن شده، مادر که پس از تولد پسر با خواندن کتب و مقالات علمی پیرامون سندروم داون میداند که میانگین زندگی این افراد به طور متوسط ۲۵ سال است تصمیم گرفته زندگی خود و پسرش را قبل از رسیدن به آن روز به پایان برساند و تا آن موقع از هیچ تلاشی برای خوشبختی او دریغ نکند.

همسر سابق که از نوجوانی زندگی‌اش با زندگی موزیسن جوان و خوشتیپ گره خورده و حالا بعد از ۱۵ سال زندگی مشترک پس از گذشت فراز و نشیب‌ها با دو دختر کوچک معنای دیگری برای چنگ زدن سراغ ندارد. امیدوار است که رابطه مرد و معشوقه جدید به زودی از هم بپاشد و مرد به زندگی آرام سابقش بازگردد.

فیلم هیچ چیزی از ارتباط این دو داستان به مخاطب نمی‌گوید. اما سرشار از اشاراتی است که در انتهای فیلم تکه‌های پازل را به یکدیگر متصل می‌کند. یکی از آن‌ها علاقه عجیب و ارتباط زندگی پسرک و موزیسین به یک قطعه موسیقی است. قطعه‌ای که در این لحظه دارید به آن گوش می‌دهید.


فیلم در تلاش است تا پاسخی برای این سوال باشد. چرا از دست می‌دهیم؟ و شاید وقتی هیچ پاسخ دیگری برای آن ندارد به تناسخ و سرنوشت چنگ می‌زند. اما چنگ زدنی بی نهایت زیبا و تاثیر‌گذار.
چه به جبر و سرنوشت اعتقاد داشته باشید و چه نه این فیلم کاری می‌کند که آن را لااقل برای چند دقیقه بپذیرید و در انتهای فیلم با لبخند به استقبال همسر جدید رفته و او را در آغوش بگیرید و از اینکه تا کنون نمی‌توانستید آنها را بپذیرید شرمنده باشید. و بدانید که عشق زندگیست و زندگی تنها داروی مرگ.

اقتصادخوانده‌ی هنردوست، علاقه‌مند به اعداد، سینما و آدم‌ها
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید