امروز سر کلاس ساعت 1 ظهر ادبیات عصر بارونی حدس بزن داشتم به چی و کی فکر میکردم
طبق معمول به خودم:)) شاید چون ادم تنهایی ام همش به خودم فکر میکنم
داشتم به خودم فکر میکردم به نصفه و نیمه بودنم مثل لباسی هستم که نه اونقدر کثیفم که بشوریش نه اونقدر تمیز که بره توی کمد لباس ها انقدر بلاتکلیف که باید کف اتاق بمونه
به ادبیات خیلی علاقه دارم اما نه اونقدر کتاب میخونم. نه اونقدر خوب مینویسم .حتی شاید فاجعه مینویسم
انگلیسی رو میفهمم اما نه اونقدر که بشه به عنوان مهارت بنویسیش توی رزومه ات. فقط صرفا بلدم
این حالت حتی درمورد کره ای و اسپانیایی هم صدق میکنه. نمی تونم خوب صحبت کنم یابنویسم اما سال هاست که سال نو جزو اهداف سال جدید مینویسمش و در حال حاضر فقط میتونم تشخیص بدم یه فرد محلی ایا به شما ناسزایی گفت یا نه
می رقصم حتی تمرینم میکنم اما نه در اون حد که بشه توی مهمونی نشونش داد یا اصلا بخوام کسی ببینه صادق باشم هر وقت رقصیدم بقیه بهم خندیدن مثل مرغی که همش پرپر میزنه اما هیچ وقت قرار نیست پرواز کنه
درس میخونم اما نه در حدی که بشه گفت فایده ای داره یه رشته معمولی می خونم توی یه دانشگاه معمولی حتی معدلم هم معمولی هست چیزی نیست که بشه گفت تلاشی براش شده
حتی تلاش هامم نصفه و نیمه است حتی تفکراتم نصفه و نیمه
ارتباطاتم با دوستام نصفه و نیمه است عاشق شدنم نصفه و نیمه است
نمیشه بهم افتخار کرد اما خوب مایه سرافکندگی کسی هم نیستم خوشگل نیستم اما زشتم هم نیستم
انقدر نصفه و نیمه ام که حتی رویاهام هم خیلی دور به نظر میرسه
دلم میخواد برم از اینجا برم یه جای خیلی خیلی دور یه جایی که کسی این ادم نصفه و نیمه رو نشناسه
یه جایی که همه ی این غم ها خیلی کوچیک به نظر بیاد
یه جایی که فراموش بشم