احساس می کنی اتفاقات هولناکی در تو افتاده است. جنگی بی امان، امانت را بریده. نبردی که درون خانه دربگیرد، بسیار خانمان سوزتر از نبرد در جغرافیایی دیگر، گویی تو دست و دلبازانه دشمن را در لباس دوست به خانه ات پذیرفته ای و حالا آن میهمان نابکار در پی تسخیر سرزمینت است. سرزمینت! سرزمینی که آن را خوب نشناخته بودم. طبیعتش، نوای موزونش، زیر و بمش و زیبایی هایش را و حال در میانه جنگی سخت، ویرانی سرزمینت را به تماشا نشسته ای. دشمن ترواگونه به قلمرو امن زندگی ات تاخته و تو را عجیب غافلگیر کرده است، دشمنی موذی و پنهانکار که تاکتیک هایش هیچ وقت قابل پیش بینی نیست.
اینک داروهای شیمی درمانی چونان سلاحی زهرآگین به یاری ات شتافته اند، آنها مانند سمی مذاب وارد رگ های تو می شوند و دشمن و دوستانت را از دم تیغ می گذرانند. دوستان؛ همان هایی که در ظاهر شبیه دشمنند و به سرعت تقسیم می شوند. همان ها که نابودی شان، تو را این همه زار و نحیف کرده است. در این زمانه علم، تنها همین گزینه را برای مقابله با دشمن خانه زادت در چنته دارد.
ناخن هایت شکننده می شوند، دهانت زخم می شود، اوضاع گوارشت به هم می ریزد، دست ها و پاهایت کرخت می شود و موهایت می ریزد. موهایت، همان ها که روزگاری بلند شدن شان گواهی بود بر زنده بودن، بر حرکت و رشد، بر اینکه همه چیز در این جهان در تغییر است. حالا این سلول های موساز در تمامی وجودت از کار افتاده اند. حالا آنچه همیشه رشد می کرد از حرکت باز ایستاد تا تو زنده بمانی. چه تناقض ترسناکی! در برزخی گرفتار آمده ای که فقط اهل درد می دانند چیست، روزها و شب های بی قراری، فرو پاشیدن، سربرآوردن اضطراب، بی خوابی و نگرانی از سرانجام این مبارزه، اینکه آیا تو سرانجام فاتح سرزمین خود خواهی شد؟
می گویند خباثت رازآلود این دشمن بی انتهاست. می گویند بعد از ظهور به هر قیمتی می خواهد باقی بماند. می گویند باقی ماندن فقط یک مهاجم از دشمن با تجدید قوا می تواند لشکری عصیانگر بسازد و از نو حمله ور شود به تو، به تو که روزگاری زیباترین جسم بودی برای زیستن من، بدن عزیز من!
کوتاهی هایم را ببخش. همه غفلت ها، فشارها و استرس هایی را که به خاطر هیچ و پوچ به تو وارد کردم. مرا ببخش که وقتی بیمار شدی با تو پرخاش کردم و بی مهری هایم را ندیدم. خیانتکارت خواندم و از تو گلایه کردم که چرا به سادگی در مقابل بیماری تسلیم شده ای؟ من با تو بی رحم بودم، قدر خوبی هایت را ندانستم، قدر نفس کشیدن های بی دغدغه و فعالیت شگفتی ساز جزء به جزء وجودت را.
حالا گرفتار مخمصه ای جدی شده ای، مخمصه ای فرساینده و ویرانگر، باید تنها در برابر دشمن خود بایستی. باید ویران شوی تا زنده بمانی. باید درد بکشی تا بتوانی از نو خود را بسازی. از نو! راستی، آیا می توانی به روزگار باشکوه تندرستی و حال خوش پیشین بازگردی؟ تو این را می خواهی. من هم همین را می خواهم. می خواهم با تو همراه باشم. می خواهم عادت هایی که احیانا ناخواسته تو را آزردند، تغییر دهم و امیدوارم این همراهی، اوضاع را بهتر کند. می خواهم در ضرباهنگ تپش های قلب و در هر دم و بازدم، صدایت را بشنوم و با تمامیت تو همنوا شوم. می خواهم به آنچه سلول هایت را تغذیه می کند بیش از گذشته توجه کنم و برای مراقبت از داشته های تو، منتظر از دست دادن ها نشوم و قدردانی از سخاوت های تو را تا زمان استیصال به تاخیر نیندازم. نمی دانم با وجود دشمن بیتوته کرده در خانه، چقدر از زندگی را به زنده ماندن باخته ام، ولی می خواهم بدانی عاقبت این هماوردی هر چه باشد من مهربانانه در کنارت هستم./ اعتماد