به تاریخ میلادی روی گوشی نگاهی می اندازم. بیش از دو ماه است که دیگر پیامی از او دریافت نکرده ام. دو ماه! بارها و بارها پیام های رد و بدل شده میان مان را خوانده ام و باز می خوانم. دریک گروه واتساپی با هم آشنا شدیم. سرطان تخمدان متاستاتیک داشت. پنج سال قبل در سن سی وهفت سالگی وقتی قصد مهاجرت به کانادا به همراه همسر و دو پسر هفت و سه ساله اش را داشت و حتی چمدان هایش را بسته بود با درد شدید زیرشکم متوجه بیماری اش شد. بعد از جراحی و دوره اول شیمی درمانی برای مدتی کوتاه از ایران می روند، ولی برای ادامه درمان با توجه به شرایط اقامت شان بازمی گردند. می گفت وضعیت جسمی خوبی ندارد و ریه هایش هم درگیر شده اند. وقتی از سیر درمان و داروها و عوارضی که از پنج سال قبل بر سرش گذشته، می گفت استقامت و شجاعتش را تحسین می کنم. برایم می نویسد که «در بیماری ما امید مثل شهاب های کوتاه آسمان کم کم محو می شود» و بعد با چاشنی استیکری از خنده ادامه می دهد که «ولی من هنوز چند شهاب پر فروغ در آسمان دارم.» او از لاین درمانی جدیدی که پزشکش شروع کرده نوشت که به آن امیدوار است. هرچند به عنوان کسی که چندین سال در پیچ و خم بیماری گیر افتاده یک توصیه جدی داشت: «از من به شما نصیحت مهم ترین موضوع در این بیماری از همان ابتدا، پیدا کردن جراح و انکولوژیست ماهر و حاذق است. پزشکانی که برای شما وقت بگذارند و احساس مسوولیت کنند. من خیلی اشتباه کردم چون خودم را سپردم به جراحی که معروف و اتفاقا از بستگان دورم بود. جراحی که روز عمل به خاطر حفظ پست و مقام و جلسه با فلان مسوول مملکتی، عمل جراحی را لغو نکرد و خودش حضور نداشت و متاسفانه نصف اومنتوم و کلی لنف درگیر در بدن من باقی ماند و من شش ماه بعد از این حقیقت تلخ باخبر شدم.» به عکس کیکی که برای من فرستاد نگاه می کنم. زیرش نوشته بود امروز حالم خیلی خوب بود، پا شدم و برای پسرها کیک پختم و شوخی طور ادامه می دهد «بله می شود در چنگال عالیجناب خرچنگ هم گریز زد به آغوش شادمانی». او اعضای خانواده و دوستانش را آدم های امن و جان پناه زندگی اش می داند که حضورشان مایه تسکین درد و ادامه درمان هست. گفت وگوی نوشتاری شبانه مان می رود به سمت حمایت های خانواده و دوستان از ما بدون پرده پوشی و لفاف های مرسوم، انگار سپهر مجاز این مجال را می دهد تا آدم ها مکنونات قلبی شان را بیرون بریزند و حرف های آن را بی پرده بزنند «آدم ها را می شود در سختی و بیماری شناخت، مخصوصا برای من که بیماری ام طولانی شده است. در این مدت، افرادی وارد زندگی ام شدند یا حضورشان پررنگ شد که فکرش را هم نمی کردم. الان دیگر می دانم که به چه کسی می توانم تکیه کنم یا از او کمک بخواهم که خالصانه و بدون اما و اگر باشد. آنهایی که حتی نگفته هم حضور دارند و کمک حالم می شوند؛ مثلا غذا درست می کنند یا مراقب بچه ها هستند یا برنامه ای بیرون می گذارند تا حال و هوای من عوض شود یا گاهی با یک تلفن کلی انرژی از راه دور به من می دهند. در مقابل عده ای هم از زندگی این روزهای من ناپدید شدند. کسانی که انتظار داشتم کنارم بمانند ولی از من فاصله گرفتند نمی دانم شاید فکر می کنند بیماری ام واگیر دارد، یا نازک دل هستند و روحیه شان خراب می شود یا کار و مشغله دارند...! «در شرایطی که من در آن قرار دارم به این نبودن ها چندان اهمیت نمی دهم، ولی بودن عزیزان و دوستانم هست که زندگی ام را پرمعنا کرده است. کسانی که در لحظات بیماری به من عشق می دهند.» برایم نوشت: «یاد گرفتم لبخند بزنم و رو به جلو حرکت کنم هر چند مسیر جلو رویم آغشته به لایه نازکی از مه باشد.» «من زنده بودنم را قدر می دانم. هر روز برای من یک معجزه هست و به خاطر آن شکرگزارم.»
هربار که پیام ها را از ابتدا تا انتها می خوانم حتما نگاهی به صورت زیبا و چشم های درخشانش در عکس پروفایل می اندازم که در میان گل های بهاری احاطه شده است. در گروه و از چند نفر اعضا سراغش را می گیرم هیچ کس خبری ندارد. اوایل روزی دو سه بار پیام می دادم وقتی خبری نشد با او تماس گرفتم و تماس گرفتم. از بی مبالاتی خودم ناراحتم که چرا قبلا یک بار تماس نگرفتم تا صدایش را بشنوم و چرا شماره دیگری از او ندارم. می دانستم در شهری دیگر زندگی می کند، ولی چطور این همه درد دل کرده ایم و من حتی نام خانوادگی اش را نمی دانم. در ذهن خیال های امیدوارانه می بافم. منتظرم که او بر گردد و بگوید جراحی داشته و نمی توانسته برای مدتی گوشی به دست بگیرد یا بنویسد. یا شاید به سفر رفته اند و این مدت به اینترنت یا فیلترشکن دسترسی نداشته است. منتظرم بیاید و به پیام های بی پاسخم جواب بدهد و بنویسد که امروز حالم بهتر است گفتم که چند شهاب پرفروغ دارم و پوز عالیجناب خرچنگ را به خاک می مالم.