سلام به توانمندانِ ناتوان
سه چهار سال پیش همینجوی که طبقِ معمول تا کمر تو یخچال خم بودم، به همون حالت منجمد شدم و مثلِ یه مجمسه برم داشتن و خوابوندن رو زمین
ذکر مصیبت نمیکنم فقط در همین حد بگم تهش معلوم شد مهره 4و5ام شِتو پِت شده و زرتم قمصور
یه آقای دکتر خوش سخنی تا در مطب رو باز کردم گفت شیرین خانم فردا اتاق عمل...
همینجوری که داشتم به گیجترین حالت ممکن نگاهش میکردم گفت: حالا میلِ خودته ولی اگه یه بار با قسمت تحتانی مبارک بخوری زمین فاتحه راه رفتن رو بخون(البته بنده واسه حفظ شئونات با سانسور میگم وگرنه آقای دکتر زیادی خاکی تشریف داشتن...)
مطب تو طرح بود، اومدیم سوار مترو شیم انقدر پله داشت که فک کنم میخواستن برسن به نفت، پله برقی ام شده بود مسیر تهران_چالوس یه طرفه، آسانسورم که لاکچریترازاین حرفا بود که بخوان به فکر زدنش بیافتن
تمام کائنات اون روز داشتن من رو به شکلِ یه زمین خاکی میدیدن ومشغول آسفالت کاری بودن آخه حتی یه اسنپم پیدا نمیشد...
اومدم برم اونور خیابون یهو پام محکم خورد به مانع خودمو کج کردمو رد شدم حالا نوبتِ پرش از جوب رسیده بود و مرحله آخر این راند یورتمه رفتن از خیابون بود چون چند ثانیه وقت بیشتر واسه رد شدن از خیابون و مورد عنایت قرار گرفتن از سوی رانندههای مهربون و صبور بعد از یه روز شلوغِ کاری نداشتم.
تا خونه به صورتِ سایلنت عَر زدم و همش تو این فکر بودم چقدر همه چیز ناعادلانه تر بود اگه رو ویلچر نشسته بودم...