شیرین شاطرزاده
شیرین شاطرزاده
خواندن ۶ دقیقه·۵ سال پیش

اینفوگرام، جایی برای زندگی

لب سخنگو از اولین طرح‌های اوریگامیه که هر اینفوگرامی باید یادش بگیره. عکس مربوط میشه به دورهمی اینفوگرام در سال ۹۷، آخرین روزهای اسفند ماه
لب سخنگو از اولین طرح‌های اوریگامیه که هر اینفوگرامی باید یادش بگیره. عکس مربوط میشه به دورهمی اینفوگرام در سال ۹۷، آخرین روزهای اسفند ماه



دیشب قبل از خواب به عادت همیشگی‌ام اینستاگرام را باز کردم. دیدم آیسان استوری گذاشته از پیج اینستاگرامی که مربوط به محل کارمان است. یک عکس، تعداد فالوورها (حدود ۳۰۰۰ نفر) را در شهریور ۹۸ نشان می‌داد، عکس دیگر مربوط به همین دیشب بود که تعداد بالاخره به ۱۰۰۰۰ رسیده بود.

این موضوع مرا پرت کرد به گذشته‌ای که چندان دور نیست ولی در اتفاقات پی در پی یک سال اخیر مانند خاطره‌ای از صد سال پیش به نظر می‌رسد. به طور دقیق، پرت شدم به ۱۶ بهمن ۹۷. روزی که با هزار مدل استرس به مصاحبه کاری می‌رفتم. از شغل قبلی‌ام (معلمی) چند هفته پیشش به اجبار خارج شده‌ بودم و دورنمای پیدا نکردن شغل جدید کابوسم شده بود. چند جایی رزومه فرستاده بودم که هنوز خبری از آن‌ها نشده بود و به عنوان آخرین تیر تیردانم قصد داشتم با یک کارفرمای آشناتر حرف بزنم: محمد شکاری، مدیر عامل اینفوگرام. چند سال پیشش با اینفوگرام به عنوان همکار پروژه‌ای کار کرده بودم. در این حد می‌دانستم که کار اصلی‌اش طراحی اینفوگرافیک است و حدس می‌زدم (در واقع امیدوار بودم) به یک نیروی تولید محتوای متنی نیاز داشته باشند. قرار مصاحبه برای ساعت ۱۲ ظهر در خانه نوآوری تنظیم شده بود.

سر ساعت رسیدم و مصاحبه را شروع کردیم. محمد برخلاف سایر کارفرماهایی که دیده بودم نپرسید از هر چیزی چقدر بلدم. خیلی ساده گفت از خودت بگو. فکر می‌کنی در چه کارهایی می‌توانی به ما کمک کنی؟ چند دقیقه‌ای من حرف زدم، چند دقیقه هم او. در عرض نیم‌ساعت توافق کردیم که من وارد اینفوگرام شوم و روی برخی از مطالب سایت کار کنم. آخر بحث محمد پرسید: «از کی می‌تونی شروع کنی؟» و من هیجان‌زده و خسته از بیکاری گفتم: «از هروقت شما بگین. زودترین زمان ممکن.» و محمد هم پاسخ داد: «از فردا خوبه؟»

جای بحثی نمانده بود. از آنجا با محمد و زهرا رفتیم دفتر اینفوگرام که در اتوبان لشگری قرار داشت تا من هم با محیط کار جدیدم آشنا بشوم. ناهار خوردیم و یکی دو ساعت دیگر صحبت‌های کلی کردیم. میزی را برای کار انتخاب کردم و بعد به خانه برگشتم تا برای یک دوره‌ی کاری جدید آماده بشوم.

روز بعد، اولین روز رسمی کاری‌ام در اینفوگرام همزمان شده بود با تولدم. شال و کلاه متناسب با تولدم کردم و به دفتر رفتم. به قول معروف هنوز یخم باز نشده بود و با این که بچه‌های شاغل در دفتر همه دخترانی هم‌سن و سال خودم بودم هنوز نمی‌توانستم خیلی راحت ارتباط برقرار کنم. نمی‌دانم چه شد از دهنم در رفت که امروز روز تولدم است. لو دادن تولدم همان و تولد سورپرایزی در اولین روز کاری در محیط جدید هم همان. فکر می‌کنم همان لحظه بود که فهمیدم فرصتی برای آب کردن یخ نیست؛ بلکه باید یخ‌ها را با ناخن از جا بکنم و بندازم دور.

شغل جدیدم سختی‌های خاص خودش را داشت هم از لحاظ محیط کار و هم برای منی که تازه‌وارد بودم و هنوز راه و چاه و حد اختیاراتم برای خودم مشخص نبود. مشکلات اقتصادی که گریبان تمام کسب‌وکارهای کشور را گرفته بود هم به این شرایط اضافه کنید. با وجود همه این‌ها، اینفوگرام کم‌کم خانه دومم شد. محلی شد که وقتی از سختی‌های خانه و دانشگاه خسته می‌شدم به آن پناه می‌بردم تا ذهنم آرام شود. هیچ‌کدام از دعواها و استرس‌هایی که داشتم در آن دفتر کوچک جایی نداشت. با این که به عنوان یک شغل موقتی یک تا دو ساله انتخابش کرده بودم، کم‌کم دلبسته‌اش شدم. عادت کردم به خرید کردن از «پیری»، پیرمردی که صاحب مغازه سر کوچه بود و ما تنقلاتمان را از آن می‌خریدیم. با کمک زهرا اوریگامی یاد گرفتم. بیشتر روزها ساعت ۵ با پریسا تا مترو می‌رفتم و تا ایستگاه شادمان که مسیرمان جدا می‌شد حرف می‌زدیم.

اولین روز کاری من در اینفوگرام
اولین روز کاری من در اینفوگرام


میزان تغییر و تحولاتی که این وسط پیش آمد از دستم خارج است. تغییر موقعیت شغلی‌ام در مجموعه یکی از مهم‌ترین تغییرها بود. گاهی برای پروژه‌های اینفوگرام تولید محتوا می‌کردم، گاهی برای خود اینفوگرام، دو سه ماهی روی اینفوگرامر (استارتاپی که هدفش ساخت یک پلتفرم فریلنسری حرفه‌ای بود) کار کردم و در نهایت از شهریور ۹۸ در بخش آموزش که با نام «آکادمی اینفوگرام» شناخته می‌شود مستقر شدم.

استقرار شغلی‌ام همزمان شد با شروع پاییز و باران سیل‌آسای اتفاقاتی که یکی پس از دیگری گریبان تمام مردم این سرزمین را گرفت. ۲۵ آبان ماه را که شروع اختلالات و قطعی اینترنت بود یادم است. من و زهرا در دفتر تنها بودیم و خوشبینانه فکر می‌کردیم اختلال‌ها به خاطر بارش شدید برف است. زودتر کار را تعطیل کردیم که در برف گیر نکنیم. نمی‌دانستیم آن روز شروع معلقی کارمان برای ۱۰ روز آینده است. آن مدت را کمتر می‌آمدیم دفتر. ناامیدانه تلاش می‌کردیم به اینترنت وصل شویم یا خبری از وصل شدنش بگیریم، چند کاری را که نیاز به اینترنت نداشتند انجام می‌دادیم و می‌رفتی. اینترنت که وصل شد نفسی کشیدیم که می‌توانیم به روال کاری سابقمان برگردیم.

اتفاق بعدی برای ما اسباب‌کشی بود. به خاطر تنگی فضای کار در همان ساختمان یک واحد بزرگ‌تر گرفتیم. تازه تمام وسایلمان (که کم هم نبود) را به واحد جدید منتقل کرده بودیم که بحران جدیدی بر سرمان نازل شد. دلتان را با اتفاق‌های دی‌ماه ۹۸ خون نمی‌کنم. در همین حد بگویم که شنبه صبح ، بهت‌زده سر کار آمدیم، ۲‌شنبه که روز تشییع جنازه بود با هزار سلام و صلوات آمدیم و جلسه برگزار کردیم، چهارشنبه را هم با این حس که جانمان را گذاشته‌ایم کف دستمان و آمده‌ایم نزدیک مهرآباد، گوش به زنگ اخبار و احیانا صدای موشک سر کردیم.

دی ماه هم گذشت و به بهمن رسیدیم. نیمه‌های بهمن بود که زمزمه‌های شیوع کرونا در ایران شروع شد. ما اهمیتی نمی‌دادیم. کارهایمان مقداری روی روال افتاده بود و خوشحال بودیم. آخرین روز شادی که داشتیم ۳۰ بهمن بود. برای زهرا تولد گرفتیم و با این که همه خیلی دیرمان شده بود تا هشت شب تنگ دل هم نشستیم و جالیز بازی کردیم.

هفته بعدش تعطیلی‌ها شروع شد. کار را به حالت دورکاری درآوردیم تا خطر شیوع بیماری را به نوبه خودمان کم کنیم. درهای خانه را به روی خودمان بستیم و صفحه لپ‌تاپ‌ها شد وسیله ارتباطی بین ما. ساعت‌های کاری شناور شد و کم‌کم در هر ساعتی از شبانه‌روز که لازم بود کار می‌کردیم. فرق نمی‌کرد ۱۲ ظهر باشد یا ۳ صبح. رو آوردیم به آموزش مجازی و تصمیم گرفتیم تا عادی شدن دوباره وضعیت به همین روال کارمان را ادامه دهیم.

تنها سه هفته از تمام این اتفاق‌ها می‌گذرد و من چنان دلتنگ همه‌چیز شده‌ام که گویا سه قرن گذشته. دلم برای محیط دفتر تنگ شده. برای این که سوار ماشین آیسان بشوم و تا نزدیک خانه باهم برگردیم و آهنگ تکراری گوش کنیم تنگ شده. برای جواب دادن به تلفن دفتر و راهنمایی کردن افراد، برای ایده دادن‌های محمد و جلسه‌هایی که برگزار می‌کرد. برای صحبت با زهرا و این که ساعتی یک بار یک نفرمان سر حرف را درباره یک موضوع دخترانه باز کند. برای اوریگامی‌ها، برای پیری، حتی برای ایستگاه دروازه دولت. برای هر چیزی که نماد زندگی روزمره‌ام در آن دفتر بود دلم تنگ شده...

پس از پایان: یک بار دیگر اینستاگرام را باز کردم. پیج کوچک را بالا پایین می‌کنم و لبخندی به گوشه لبم می‌آید. تعداد فالوورهایش برای ما نمادی است از میزان زحمتی که برای کارمان کشیده‌ایم و اتفاق‌هایی که در این چند وقته به ما و کسب‌وکارمان گذشته. با خودم فکر می‌کنم: «وقتی به ۲۰ هزار نفر برسیم در کدام وضعیت این دنیای پرآشوب گیر افتاده‌ایم؟»

پینوشت آخر: ما در حال برگزاری یک کمپین آموزش مجازی در این روزها هستیم. اگر دوست داشتید به ما سر بزنید.

اینفوگرامکرونااینفوگرافیک
فیزیک‌خوانی در راه فیزیکدان شدن. روزنامه‌نگار و ارتباطگر علم. کارشناس تولیدمحتوا
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید