از وقتی یادم میآید عزیز راه نمیرفت. مامان میگفت زمانی عصا به دست بوده اما من حتی آن زمان را هم ندیده بودم. همیشه چهار دست و پا بود. همیشه روی زمین نشسته بود. همیشه دو گیس سپید بافته داشت. هنوز هم هروقت موهایم را گیس میکنم و میبافم یاد عزیز میافتم...
عزیز مادربزرگ مادرم بود و در دورهای کوتاه از من نگهداری میکرد. این دوره مربوط میشود به زمانی که ما ساکن اهواز بودیم. من در مهدکودکهای اهواز بیتابی میکردم و در آخر مامان و بابا تصمیم گرفتند صبح تا بعد از ظهر من را به دست عزیز بسپارند. آن روزها هردو دانشجو بودند و همزمان کار میکردند.
صبحها که بیدار میشدم مامان و بابا هردو سر کار بودند. مادربزرگم به کارگاه خیاطیاش رفته بود و پدربزرگم هم خانه نبود. عزیز بود که برایم یک سینی نان و مربای آلبالو آماده میکرد. چهاردست و پا به آشپزخانه میرفت و سینی را برایم میآورد. بعد از صبحانه هم صدایم میکرد که بروم در آشپزخانه کنارش بنشینم. عاشق این بودم که آشپزی کردنش را تماشا کنم. یک اجاق گاز تک شعله داشت که با سیلندر کار میکرد و تمام پخت و پز خانه را روی آن انجام میداد. بادمجان و سیبزمینی سرخ میکرد و از هر کدام چند تکه برایم در بشقاب میگذاشت تا بخورم و سرم گرم باشد. گاهی هم خواهش میکرد تا یک شیشه ادویه را از روی کابینت به او بدهم. روزهایی که میخواست سبزی خرد کند اما از همه جالبتر بودند. چندین کیلو سبزی میخرید و میشست و موقع خرد کردن از من میخواست آنها را برایش دسته کنم.در چهار سالگی اسم سبزیها را از عزیز یاد گرفتم. تره، گشنیز، جعفری، شنبلیله. بوی تند ترهها چشمانم را اشک میانداخت و عاشق برگهای کنگرهدار گشنیز و جعفری بودم.
به یاد نمیآورم که عزیز حتی یک بار دعوایم کرده باشد. همیشه هوایم را داشت. حتی وقتی حوصلهام سر میرفت و نیم ساعت پشت سر هم کله معلق میزدم هم دعوایم نمیکرد. فقط یک بار که دیگر نگرانم شده بود گفت بهتر است قبل از این که مغزم توی دهانم بریزد یک بازی کمخطرتر بکنم. حتی آن روزی که یک شیشه بزرگ زردچوبه را شکستم و کل آشپزخانه بوی زردچوبه گرفت دعوایم نکرد. به مامان هم گفت چیزی بهم نگوید. هنوز صدایش در گوشم هست که میگفت: «خیر نبینی اگر این بچه رو دعوا کنی!»
مامان میگفت عزیز در جوانی برای خودش شیرزنی بوده است. گویا شوهرش در جوانی میمیرد و عزیز مجبور میشود دست تنها چهار بچه کوچکش را بزرگ کند. زیبایی چندانی نداشت ولی آنقدر توانا و کاربلد بود که حتی با وجود بیوه شدن و داشتن چهار فرزند باز هم خواستگارانی داشته باشد. دست رد به سینه تمام خواستگارها زد. هرگز نفهمیدیم چرا دوباره ازدواج نکرد. چه در زمان جنگ جهانی و اشغال شدن ایران و چه پس از آن، عزیز از هیچ کاری برای تأمین هزینههای زندگی خودش و فرزندانش دریغ نکرد. از آشپزی گرفته تا خرید و فروش جنس در بازار سیاه، همه را انجام میداد. طبق روایتی که در خانواده ما مشهور است، شبی دزد به خانهشان میزند. پسر بزرگ عزیز که عزیزدردانهاش هم بوده، دنبال دزد میدود و جناب دزد هم با آجری سر او را میشکند. عزیز با دیدن سر خونین سوگلیاش غیرتی میشود، با دست خالی به دنبال دزد میدود و چنان زیرشکمش میزند که دزد بیچاره نقش زمین میشود. خلاصه عزیز، نماد زن همه فن حریف خانواده ما بود...
***
چهارده ساله بودم که چراغ عمر عزیز کمکم خاموش شد. دیگر نه دستش به آشپزی میرفت و نه حال و هوای سبزی خرد کردن داشت. پسر بزرگش که بسیار دوستش داشت چند سال پیش از دنیا رفته بود. بعد از مرگ او، عزیز انگار بهانهای برای زندگی نداشت.
چند روز آخر عمرش در بیمارستان گذشت. مامان میگفت همان چند روز سراغ مرا میگرفته. عزیز رفت و ما را با دنیایی از غم و سوال تنها گذاشت. بعد از این همه سال، هنوز نه میدانیم راز طعم خوش نان و کلوچههایش چه بود، نه میدانیم چرا حاضر شد آن همه سال بار خانواده را تنهایی به دوش بکشد.