هفده سال پیش پیدا کردن یک کتاب خاص آن هم در شهری مثل اهواز کار سادهای نبود. هم تعداد کتابفروشیها محدود بود و هم خرید اینترنتی مثل امروز وجود نداشت. اگر بخت یارت بود کتاب مورد نظرت را در همان دوتا کتابفروشی (و در واقع تنها کتابفروشیهای) اهواز پیدا میکردی، اگر هم بدشانس بودی باید صبر میکردی تا یا خودت به تهران بروی و دنبال کتاب بگردی یا دوست و آشنایی از سر لطف آن کتاب را برای تو بخرد و بفرستد.
آن روزها، من هم دربهدر دنبال کتابی بودم که در هیچ کدام از کتابفروشیهای اهواز پیداش نمیکردم. نامش صندلی نقرهای بود و جلد یکی مانده به آخر در مجموعه داستانهای نارنیا محسوب میشد. در خواندن نارنیا مهسا همکلاسی و همسرویسیام هم با من شریک بود. هر روز صبح در سرویس تا به مدرسه برسیم درباره نارنیا و داستانهای مختلفش باهم بحث میکردیم در حالی که یک جلد از نارنیا در کیف مدرسهمان بود. وقتی هردو به معضل پیدا نکردن صندلی نقرهای دچار شدیم، بحثهایمان به سمت این میرفت که با کدام کتابفروشی تماس گرفتهایم، به کدام فامیل ساکن در تهران یا شهرهای دیگر زنگ زدهایم و پدر کداممان عازم سفر تهران است و ممکن است بتواند یک نسخه از کتاب را بخرد.
طنز ماجرا این بود که کتابهای نارنیا با وجود داشتن توالی زمانی، هرکدام رمان مستقلی هستند، اما این حس را داشتیم که بدون وجود صندلی نقرهای قسمت مهمی از داستانها ناکامل است. انگار که صندلی نقرهای مهمترین و بهترین کتاب نارنیا باشد.
به خاطر ندارم که جستوجوی ما برای پیدا کردن صندلی نقرهای چقدر طول کشید. اما بالاخره یکی از کتابفروشیهای اهواز چند نسخه از آن را آورد و ما هم خریدیم و خواندیم. بالاخره صندلی نقرهای هم رفت قاطی کتابهای کتابخانهام.
داستان صندلی نقرهای را به اندازه بقیه کتابهای نارنیا دوست نداشتم. اما برایم نمادی شد از هرچیزی که دربهدر دنبالش میگردم و التماس هرکسی میکنم تا به دستش بیاورم. این روزها، آنقدر در زندگیام صندلیهای نقرهای دارم که میتوانم برای مجالس عروسی و عزا کرایهشان بدهم. ادامه تحصیلم صندلی نقرهای است. زندگی مستقل داشتنم صندلی نقرهای است. هرچیزی در زندگیام صندلی نقرهای شده و من امیدوارم وقتی به دستشان میآورم، لذت استفاده از آنها خیلی بیشتر از لذت خواندن کتابی باشد که هفده سال پیش برای پیدا کردنش تقلا کردم.