تصویر «ریه سفید» بیماران مبتلا به کووید-۱۹ این روزها به تصویری ترسناک و آشنا بدل شده است. نام دیگر آن تا جایی که میدانم «پنومونی» است. واژهای فرانسوی که آن را بیشتر با نام ذاتالریه میشناسیم. ریههای بیمار در این شرایط ملتهب و پر از مایعات میشوند و در صورت درمان نشدن، بیمار را درون بدن خودش غرق میکنند.
تصور ابتلا به پنومونی ترسناک به نظر میرسد. بسیاری از بیماران از حال بدشان گفتهاند. از تنگی نفس و اضطراب و فکر این که آیا خوب خواهند شد؟ برای من اما تصویر پنومونی تصویر غریبی نیست. تصویری است که با بخشی از کودکیام پیوند خورده و برمیگردد به حدود ۱۸ سال پیش...
پاییز و زمستان سال ۸۰ بود. به کلاس دوم دبستان میرفتم و در عالم خودم خوش بودم. همین مدرسه در نهایت عامل شر شد.
والدین و معلمها به خوبی میدانند که محیطهای پر از ازدحام بچهها، یعنی کودکستانها و مدارس، از اصلیترین مرکزهای شیوع بیماریهای واگیردار هستند. فرقی نمیکند بیماری که یکی از بچهها به آن مبتلا میشود چه باشد. چه یک سرماخوردگی ساده باشد چه آبلهمرغان، از فردایش تمام بچههای مدرسه یکی بعد از دیگری به آن مبتلا میشوند. فشار مدرسه برای عقب نیوفتادن از درسها از یک طرف و فشار والدین از طرف دیگر باعث میشود بچهها زودتر از بهبودی کامل به مدرسه برگردند و همین عامل شیوع بیشتر و بیشتر یک بیماری مسری میشود.
زمستان آن سال هم یک موج دیگر آنفلوانزا پیچیده بود. آنطور که والدینم تعریف میکنند، بیماران اصلی این اپیدمی کودکان بودند. بچههای مدرسه یکی یکی مریض میشدند و به مدرسه نمیآمدند. کار به آنجا رسیده بود که مدارس به دلیل غیبت بیش از حد دانشآموزان و شاید مبتلا نشدن سایرین، مدتی کلاسهای درس را تعلیق کرد.
من هم یکی از آنهایی بودم که گرفتار آنفلوانزا شدم. بیماری با تب به سراغم آمد و ماندگار شد. به مطب دکتر ف رفتیم که آن زمان یک متخصص اطفال معروف بود و مطبش همیشه خدا غلغله. از رفتن به مطب دکتر ف متنفر بودم چون همیشه باید زمان زیادی در نوبت مینشستیم. دکتر ف معاینهام کرد، اعلام کرد که به ویروس جدید گرفتار شدهام و با مقداری داروی معمول و تسکیندهنده علائم بیماری راهی خانه شدیم.
چند روزی گذشت. به نظر میرسید با داروهای تجویزی دکتر ف حالم بهتر است. تبم کمتر شده بود و بیشتر میتوانستم فعالیت کنم. خبر میرسید که همکلاسیهایم هم دارند بهتر میشوند و یکی یکی به مدرسه برمیگردند. به نظر میرسید که من هم کمکم بتوانم به مدرسه بروم. آن زمان هیچکدام نمیدانستیم که ماندن من در خانه خیلی بیشتر از اینها طول خواهد کشید.
من به مدرسه برنگشتم. روند درمانم تا جایی پیش رفت و سپس متوقف شد. صبحها حالم خوب بود. بیدار میشدم، بازی میکردم و ناهار میخوردم. بعد از ظهرها میرفتم چرتی بزنم و مامان هم تلفنی جویای تکالیفم از مدرسه میشد.
مشکل از عصر شروع میشد. با تاریک شدن هوا، حال خوشم یکباره تغییر میکرد. سرفه میکردم و دمای بدنم بالا میرفت. از دگرگون شدن حالم بدعنق میشدم و با دلخوری تکالیف ریاضی را مینوشتم. بعد از چند روز، پدر و مادرم نگران شدند و تصمیم گرفتند مرا دوباره پیش دکتر ف ببرند. دوباره معطلی، دوباره معاینه، و دوباره بازگشت به خانه با این وعده که من باید همان داروهای قبلی را ادامه بدهم و به زودی خوب میشوم.
باز هم چند روزی گذشت. من نهتنها خوب نشدم بلکه خسخس سینه نیز به علائمم اضافه شد. انرژیام زود تمام میشد و خستگی امانم را میبرید. مامان و بابا حالا دیگر بیشتر از پیش نگران بودند. این شد که من و بابا برای بار سوم عازم مطب دکتر ف شدیم. آن زمان هنوز ماشینی برای خودمان نداشتیم و این شد که دوست صمیمی بابا هم با پراید سفیدش همراه ما شد تا حداقل دغدغه ماشین گرفتن نداشته باشیم.
یک روز طولانی و سرد بود. بعد از ظهر و اول وقت مراجعه کردیم که مطب هنوز زیاد شلوغ نبود. دکتر ف معاینهای کرد، به صدای تنفسم گوش داد، اخمی کرد و دستور عکسبرداری از قفسه سینه داد. به همراه بابا و و دوستش برای عکسبرداری رفتیم. بخش رادیولوژی شلوغ بود. من باز تب داشتم و بیتابی میکردم. بالاخره نوبتمان شد و من برای اولین بار با عکسبرداری پزشکی آشنا شدم. عکسها را به دستمان دادند و ما دوباره راهی شدیم. مقصد یک بار دیگر مطب دکتر ف بود.
در ساعت اوج شلوغی رسیدیم. چارهای نبود یا باید میرفتیم و روز دیگری میآمدیم یا منتظر میماندیم. آنقدر ماندیم تا دیگر کسی در مطب نماند. ساعت ۱۱ شب وارد اتاق معاینه شدیم. دکتر ف عکس ریههایم را نگاه کرد و عبارت «بستری در بیمارستان» را به زبان آورد. چیزهایی هم گفت درباره این که هردو ریه عفونت کردهاند و وضعیت ریه راست از چپ وخیمتر است.
نیمه شب بود که به خانه برگشتیم. بابا مرا فرستاد که لباس عوض کنم و به آرامی نتیجه را به مامان گفت: «پنومونی شده. باید بیمارستان بستری بشه و آنتیبیوتیک بگیره.» مامان از شدت وحشت از جایش پرید. در عالم بچگی به حرکتش خندیدم. بچه بودم و نمیدانستم درون بدنم دقیقا چهخبر است. چشمشان را دور دیدم و عکس ریه را درآوردم و با دقت بررسی کردم. دو توده سفید در هرکدام از ریهها به چشم میخورد.
روز بعد صبح خیلی زود بیدارم کردند تا به بیمارستان برویم. واقعیت تازه بر سرم آوار شده بود. بدعنق شده بودم و دلم نمیخواست بروم. مدتها بود از آمپول نمیترسیدم ولی چشمانداز بستری در بیمارستان و دوری از خانه هم برایم خوشایند نبود.
مراحل پذیرش کردنم طول کشید و در آخر در یک اتاق دو تخته بستریام کردند. پرستار مهربانی آمد و آنژوکت را به نقطهای نزدیک شاهرگ دستم وصل کرد. بعد هم چون بچه بودم و احتمال میدادند با آنژوکت ور بروم، یک خروار چسب دور آن پیچید. چسبها از قسمت پایینی ساعدم شروع میشد و تا نوک انگشتهایم ادامه داشت. دست بینوایم آن وسط مچاله شده بود. از دست دیگرم خون گرفتند. آنتیبیوتیک تزریقی را شروع کردند و رفتند.
روز اول همهچیز خوب بود یا حداقل از انتظار من بهتر پیش رفت. غذاهای بیمارستان خوشمزه بود، پرستارها خوشچهره بودند و من هم با کتاب قصه هانس کریستین اندرسنم مشغول بودم. مشکل از روز دوم شروع شد. با تزریق دوزهای بعدی آنتیبیوتیک در سرم، درد وحشتناکی از مچ دستم شروع میشد و تا آرنجم ادامه پیدا میکرد. نوارپیچ بودن دستم هم به تنهایی عذاب دیگری بود. انگشتهایم تحت فشار بودند و درد و خارش بیچارهام کرده بود. به مامان التماس میکردم که به پرستارها بگوید من بچه آرامی هستم و نمیخواهم آنژوکت را تکان بدهم، بلکه آن چسبها را کمی شلتر کنند. مامان بینوا هم کاری از دستش برنمیآمد. کمی چسب دور انگشتانم را شل میکرد و ساعدم را ماساژ میداد تا درد قابل تحملتر شود.
بیحوصلگی هم به شرایطم اضافه شده بود. عادت یا شاید هم مصیبت تندخوانی از همان زمان همراهم بود. آن کتاب هانس کریستین اندرسن را شاید ۳ بار در آن یک هفته خواندم. کلافه شده بودم و همزمان چاره دیگری جز ماندن در تختم نداشتم. شبها از شدت درد به زور خوابم میبرد و صبحها به زور بیدارم میکردند که حتما صبحانه را راس ساعت ۷ بخورم. تمایلی به حرف زدن با هماتاقیام را نداشتم. همه چیز و همه کس کلافهام میکردند.
بالاخره، زمانی که فکر میکردم هرگز از آن محیط نجات پیدا نخواهم کرد، همه چیز کمکم تمام شد. یک روز دکتر ف به ملاقاتم آمد و گفت آزمایشهایم نشان میدهند که فردا مرخص خواهم شد. آن شب خوشحال بودم. از شدت خوشحالی دائم حرف میزدم. حتی با هماتاقی جدیدم حرف زدم. دختری بود همسن من که برای عمل لوزه به بیمارستان آمده بود و میگفت خالهای هم اسم من دارد.
فردایش روز رهایی رسید. پزشک پروندهام را دید و تایید کرد که میتوانم به خانه بروم. در حالی که مامان وسایلم را جمع و جور میکرد، پرستارها هم اسباب شکنجه را از دستم باز کردند. زیر آن همه نوار چسب، انگشتهایی چروکیده و بدون انعطاف همراه با رگی برآمده و کبود قرار داشت. غصهام شد از دیدن دست بیچارهام. هر لحظه منتظر بودم آن زخم کبود و متورم بترکد و همه جا پر از خون بشود.
برگشتن به خانه خوب بود ولی دوره جدیدی از سختیها شروع شده بود. از درسهایم عقب بودم و علاوه بر آن به خاطر وضعیت دستم، نوشتن برایم عذاب الیم شده بود. انگشتهایم به راحتی خم نمیشدند و مچ دستم با کوچکترین تحریکی درد میگرفت. دیگر فکر نمیکردم روزی حال دستم عادی شود و بتوانم بدون درد خم و راستش کنم. با این حال، آن دوره هم گذشت. من بعد از حدود یک ماه غیبت، به مدرسه برگشتم و آن سال تحصیلی به خوبی و خوشی تمام شد.
دستم هم بهبود پیدا کرد. آنقدر خوب شد که من بعدها هم نوشتن را ادامه بدهم و امروز این خاطره دور را بنویسم. یادگارم از آن روزها، برآمدگی نامحسوسی روی رگ دستم است، و احساس اضطرابی که با لمس کردنش وجودم را فرامیگیرد.
پینوشت: اما بشنویم از دکتر ف که به عقیده پدر و مادرم مقصر اصلی این ماجرا بود. من را در کودکی به مطب دکتر ف و گاهی دکتر الف میبردند. دکتر الف دکتر جایگزین بود برای وقتهایی که نمیتوانستیم به مطب دکتر ف برویم. من عاشق دکتر الف بودم که مطبش برخلاف دکتر ف خلوت بود و هیچوقت معطل نمیشدیم.
مدتی بعد از آن بیماری، به دلیل یک مشکل دیگر پیش دکتر الف رفتیم. مامان ماجرای پیش آمده را برای دکتر الف تعریف کرد. دکتر الف معتقد بود که دکتر ف با دیدن اولین نشانههای عفونت و خوب نشدن من باید برایم آنتیبیوتیک خوراکی تجویز میکرد و با این کار جلوی ابتلای من به پنومونی را میگرفت.
من پزشک نیستم. اطلاعی هم از شرح حال دقیق خودم در ۱۷ سال پیش ندارم و نمیتوانم با قطعیت بگویم که دکتر ف واقعا چقدر مقصر بود. با این حال، همین حرف دکتر الف باعث شد که ما دیگر به مطب شلوغ دکتر ف نرویم. از آن به بعد موقع بیمار شدن خوشحال میشدم. مطب دکتر الف آرام و آفتابگیر بود و خودش هم بسیار بسیار آرام...