من یه کتاب داشتم،یه کتاب قدیمی،کتابی که از بچگیم بهش علاقه مند بودم و همیشه کنارم بود،وقتی ناراحت بودم،اون کتاب رو میخوندم.وقتی میخواستم تصمیم مهمی بگیرم،اون کتاب رو میخوندم.وقتی دلتنگ بودم،سراغ همون کتاب می رفتم و حتی وقتی شاد بودم،شادیم رو با همون کتاب شریک می شدم.من تمام کلمات،جمله ها و دیالوگ های اون کتاب رو حفظ بودم،میدونستم هر قسمتش رو کی و کجا هایلایت کردم
ولی در نهایت یک روز،اخرین باری که بعد از مدت ها داشتم می خوندمش،حس کردم اون دیگه همون کتاب همیشگیِ من نیست،هر صفحه رو که میخوندم جمله های جدیدی می دیدم،چیزهای جدیدی یاد می گرفتم،حتی وقتی که به قسمت هایی که هایلایت کرده بودم می رسیدم از خودم می پرسیدم :من چرا این قسمت رو هایلایت کردم؟
مدت زیادی فکر کردم،مگه ممکنه یه کتاب تغییر کرده باشه؟
جوابم نه بود.در واقع چیزی که تغییر کرده بود من و عقاید و افکارم بودن،وقتی یه کتاب رو تووی ده سالگی میخونیم،با وقتی که تووی پونزده سالگی می خونیم خیلی متفاوته،با گذشتن هر ثانیه ما یاد می گیریم جور دیگه ای ببینیم و فکر کنیم،پس نباید یه کتاب رو محکوم به تغییر کردن بکنیم،در اصل،این ماییم که بزرگ تر می شیم و با اون ها آشنا می شیم.
آدم های تووی زندگیمون هم هر کدوم مثل یه کتابن،نباید اون هارو به خاطر تغییر کردن نسبت به گذشته شون سرزنش کنیم،بلکه باید یاد بگیریم برای قضاوت کردن،شناختن و درک کردن آدما صبر کنیم و تحمل داشته باشیم.انقدر صبر کنیم که بزرگ تر بشیم تا بتونیم خط هایی که نخوندیم رو بخونیم،با کلمات جدیدی آشنا بشیم،یا به دیالوگ هایی که بهشون بی توجه بودیم فکر کنیم.
شاید اصلا چیزی که ما در مرحله اول فکر می کنیم درست نباشه،نه؟