من از تغییر کردن می ترسم. میترسم یه روز که قاطی آدم بزرگا شدم دیگه با یه آهنگ خوب خوشحال نشم.می ترسم وقتی دارم میرم قسط بانکیم رو پرداخت کنم از دیدن ابرای قشنگ تووی آسمون لبخند عمیقی نزنم.میترسم وقتی بزرگ شدم مثل بقیه بشم.می ترسم که گل هارو دوست نداشته باشم،به جزئیات توجه نکنم،حواسم به خودم نباشه.هوای بقیه رو نداشته باشم.بزرگ شدن ترسناکه.میترسم که قاطی بزرگترا بشم و به فراموش کردن،دقت نکردن،گوش ندادن و درک نکردن عادت کنم!
این نوشته ام مربوط به بیست و شیشم اسفند نود و هفته.خوشحالم که هنوز تغییر نکردم : )
امروز اصلا يك چيز قشنگى با خودش دارد،از خوبى هاى عيد يكى اش همين گل هاى رنگى كنار خيابان هاست،اصلا عيد و همين خيابان هاى گل گلى،حس خوبى به آدم دست ميدهد.
البته خاصيت اين روز هاى اخر فكر كردن به گذشته است كه مثلا فلان دوستم كه پارسال همين موقع ها در همين خيابان ها با آن قدم ميزدم را ندارمش يا چقدر به عقل و شعورم افزوده شده كه مطمئن نيستم ولى سرهم حس خوبى است،البته كه اگر ديشب خيلى دير وقت دوستم به من پيام نميفرستاد و نوشته هايم را نميخواست الان به اصطلاح حسش نبود كه همين را هم بنويسم ولى خداراشكر كه كارش به من افتاد و منم رفتم و آن دفتر تعاونى صد برگ كه از بچگى دارمش را برداشتم صفحات اولش را پنج يا شش سالم بودكه خط خطى كرده ام همان موقع ها كه تقليد بناى كار بود و اين حرف ها يعنى آن دوره زمانى از سن هر آدمى كه فقط به بقيه نگاه ميكند و انجام ميدهد . قشنگ يادم مي آيد از سمت چپ دفتر شروع ميكردم مانند آن وقت ها كه مادرم ورقه هاى دانش آموزانش را تصحيح ميكرد دايره هاى عظيم الجثه به منظور صحيح ميكشيدم الان كه دارم نگاهش ميكنم قشنگ معلوم است آن قسمت كه اداى معلم هاى عصبى را در آورده ام و وقتى نوشته ام حس كردم كسى هستم،البته حالا ميفهمم فرقى به حالم نكرده من همان دختر پنج يا شش ساله هستم كه واقعا وقتى مينويسم حس ميكنم كسى هستم و از خواندن،نوشتن و يا هرچيز دور و بر آن ها لذت ميبرم،حالا كه بعد مدتى كه همانطور كه اشاره كردم حسش نبود نوشتم دوست دارم چند سال ديگر هم كه اين هارا در اين پيج يا در همان دفتر تعاونى ببينم بخندم و بگويم هنوز هم همانم،فرقى نكرده است .