از پنجره به بیرون رو نگاه می کردم،آسمون آبی و زیبای فروردین با کاج های سبز یه قاب زیبا رو ساخته بودن،کتابم رو باز کردم،شخصیتی که توی کتاب دوسش دارم به یه دختر نوجوون گفت کاش از مامانت نمی ترسیدم و بهت یاد میدادم چجوری وقتی بارون میباره چترت رو جا بذاری!
اون لحظه از اعماق قلبم دلم خواست دستم رو ببرم توی کتاب و کلمه هارو بزنم کنار بعدش اون شخصیت محبوبم رو از داستان بیارم بیرون و تو چشماش زل بزنم و بگم بهم یاد بده!
کاش همه مون یه نفر رو داشتیم که از مامانمون نمی ترسید،کاش فقط یه نفر بود،فقط یه نفر که بهمون میگفت قدر زندگی تو بدون،میگفت حتی اگه سرما بخوری هم لذت دویدن تو بارون رو از خودت نگیر،حتی اگه خون دماغ بشی هم دوچرخه سواری زیر آفتاب تیر ماه رو تجربه کن،کاش یه نفر بود،یه نفر که مارو از قوانین این دنیای قانونمند رها می کرد=)