برای ثبت نام با پدرم راهی گرگان شدم. ساختمان دانشگاه با تصورات من از دانشگاه کلا متفاوت بود، یه ساختمان کوچک در یکی از محله های خوب گرگان بود. مسئولین میگفتن ساختمان اصلی در حال ساخت هست و نزدیک به یکی دو سال آینده آماده میشود. چند ساعتی برای ثبت نام معطل شدیم. اون زمان خبری از اینترنت و ثبت نام مجازی نبود. وقتی برای ثبت نام رفته بودم، هنوز منتظر اومدن جواب قبولی رشته گرافیک یا نقاشی در تهران بودم. اصلا پدرم به همین امید با من راهی گرگان شد و اسمم رو تو این دانشگاه نوشت. در همین فاصله یکی از هم مدرسه ای های هنرستانمو دیدم. اصلا تو هنرستان نمیشناختمش فقط دیده بودمش. ولی حضورش برام دلگرمی بود.
پدرهامون تصمیم گرفتن به جای خوابگاه ما خونه اجاره کنیم. همون زمان یه دختر که در ترم بالاتر درس میخوند به ما پیشنهاد داد خونهای رو که برای اجاره انتخاب کرده و نیاز به همخونه ای داره، ببینیم. خونه هم در همون حوالی بود.
زندگی دانشجویی شروع شد. شبهای اول از نگرانی و دلتنگی فقط گریه میکردم. تا اینکه کم کم دوستای بیشتری پیدا کردم و با این شرایط کنار اومدم.
وجود دو تا هم خونهای با فرهنگ و رفتارهای مختلف هم تاثیر گذاره و چیزهای زیادی رو یاد میده هم میتونه آزاردهنده باشه. در هر صورت باعث میشه زندگی کردن رو یاد بگیری و خودت تجربیاتی رو به دست بیاری.
هم خونهای ترم بالایی ما به واسطه دوست و آشناهای زیادی که داشت ما رو با دوستای خوبی آشنا کرد، جاهای مختلفی رو در اون زمان با هم دیدیم، چیزهای زیادی هم یاد گرفتیم. اما وسط زمستون سرد گرگان به دلیل مشکلاتش با صاحبخونه به جای دیگه ای نقل مکان کرد و وسایلی که داشت رو با خودش برد.
صاحبخونهی ما سخت گیرد بود (روی ساعت رفت و آمد حساس بودند) ولی انسان بسیار منصف و شریفی بود. وقتی دوست هم خونه ایمون رفت، صاحبخونه به سهم اجارهی ما اضافه نکرد و برامون بخاری، فرش هم فراهم کرد.
شبهای عذاب آور امتحان هم گذشت و ما به تهران برگشتم. برای سال دوم دانشگاه به دلیل اینکه خانوادهی هم خونهایم به گرگان مهاجرت کردند من مجبور به زندگی با دو همکلاسی دیگه شدم که اون هم داستانهای تلخ و شیرین خودش رو داشت.
روزهایی که در دوران دانشجویی گذروندم از بهترین دورانهای زندگیم بودند.