شیوارستمی
شیوارستمی
خواندن ۱ دقیقه·۹ روز پیش

لحظه ها...

توی اشپزخونه دلمه درست میکردم ،یه لحظه احساس کردم خیلی ساکت شد فضای خونه،در حالی که صدا بود.ساکت از این جهت که حرفی زده نمیشه.

نگاهم رفت به سمت پذیرایی،نزدیک ترین صدا،صدای گوشیه مادرم بود ، ترکیبی از صدای معرفی لباس،طرز درست کردن ترشی،گفتن راه حل برای درمان سنتی زانو درد،گاهیم با خنده ی بچه ایی مادرمم هم میخندید.

اون سمت پذیرایی ،پدرم داشت با شوق مطالعه میکرد.شنیدن صداش در حالی که کتاب میخوند اون هم بعد از چندین روز ناخوش احوالیه خیلی خوشایند بود.

سمتی دیگر خواهرم داشت با هیجان سریالی رو تماشا میکرد و همه ی حواسش به اون بود.

یه لحظه احساس کردم این عادی ترین و در عین حال بی تکرار ترین لحظه زندگیه.چون ارامش خاطر رو بعد از چندین روز استرس و ناراحتی دارم میبینم تو احوالات ادم های این خونه.از ته قلبم خداروشکر کردم برای همه لحظه هایی که مارو کنار هم نگه داشته ،هرچند گاهی عادت میکنیم و یادمون میره ،زندگی دقیقا همین لحظه هایی که نمیدونیم چند ساله دیگه قراره تجربه اش کنیم،ایا هستن،هستیم.

زندگی حقیقتا همین گذر لحظه هاست،حتی لحظه های دشوار.

لحظه هاسمت پذیراییلحظه احساس
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید