بعضی از ما رفتهاند؛ یکی اسیر سرطان شد، یکی نفسش در آلودگی هوا بند آمد، یکی خوابید و قلبش هم به خواب رفت و ... پریروز هم خبر رفتن فیروز گوران را شنیدم. هر یک نفر از ما که کم میشود با خودم فکر میکنم تعدادی کلمه و کاغذ سردرگم و معلق میمانند ، میزهایی هستند که هیچوقت به تکیه دادن دستهای دیگری عادت نمیکنند، ستونهایی در روزنامهها و هفتهنامهها و ماهنامههایی که جای خالی ما را حس میکنند...و لیوانهایی هستند که دیگر نمیشود در آنها چای خورد.
چند سال پیش برای انجام یک پروژه شخصی میخواستم بروم سراغ آنهایی که هنوز نرفته بودند اما رفته بودند. آنهایی که دل و دست از روزنامهها شسته یا بریده بودند. آنهایی که بازنشسته شده بودند یا بازنشستهشان کرده بودند. کسانی که در گوشه و کنارهایی دور افتاده و خلوت، در خانههایی کوچک و قدیمی، کنار میزهایی پوشیده از کاغذ و کتاب و لیوان چای و زیرسیگاری زندگی میکردند و مونسشان کتابخانه قدیمیشان بود. آنهایی که در بستر بیماری بودند، فراموشی تسخیرشان کرده بود یا سرطان، مرگ را در کمینشان نشانده بود. تلنگرش را هم استاد تیتر زده بود؛ حسین قندی. وقتی آن ذهن دقیق و ریزبینش دچار زوال و فراموشی شد. وقتی که در بهار رفت. کارهای من هم روی هم تلنبار شد و تلی از درگیری و مشغله ناخواسته رویش را پوشاند و ناتمام ماند. تا اینکه نرم نرمک بین هزار گیر و گرفتاری توانستم بخشی از یکی از شمارههای اخیر اندیشه پویا را بخوانم.
اندیشه پویا در دو یا سه شماره پیش خود بخشی را به یادآوری روزنامهنگاران اثرگذار از نگاه برخی روزنامهنگاران اختصاص داده بود. خواندنیترین و ناراحتکنندهترینش برای من نوشته حسین نمکدوست بود درباره فرج الله صبا. روزنامهنگاری که نوشتههایش گاهی مسحور کننده بوده است. مانند همان نامه معروف چارلی چاپلین به دخترش که هنوز برخی نمیدانند آن را فرج الله صبا نوشته. صبا که بسیاری از ما نمیدانیم چه میکند و کجاست، چقدر پیر شده، چقدر بیمار است...
از همان روز تقریبا هر روز به آقای صبا زنگ زدم و هر روز تماسم روی پیامگیر رفت و پیام تکراری من که: «آقای صبا...». هیچکس جواب نمیداد. دلم میخواست کسی گوشی را برمیداشت و از آقای صبا خبری میداد. مثلا میگفت نیست. از اینجا رفته. یا میگفت دوست ندارد حرف بزند. یا حتی میگفت بیمار است و استراحت میکند. اما هیچکس هیچچیزی نمیگفت؛ فقط چند بوق و بعد صدای پیامگیر و صدای من که میگفتم «آقای صبا...».
یاد حسین پناهی میافتادم که چند روز از این دنیا رفته بود و کسی خبردار نشده بود از این هجرت. میترسیدم آخر یک روز خبری بخوانم پیش از اینکه بتوانم او را ببینم و درباره روزگارش بنویسم تا بماند به یادگار که روزنامهنگاران ایام پیری و ناتوانی و سخت خود را در چه غم و غربتی سپری میکنند. تا ظهر امروز که موبایلم زنگ خورد و نامی روی صفحهاش افتاد: فرج الله صبا.
صدای پیر و مهربانش توی گوشم پیچید و حرف زدیم. حالا فرج الله صبا سخت میشنود. حتی میشود گفت نمیشنود. رنجور و پیر و کلافه دایم میگوید: «ببخشید نمیشنوم». و میگوید هندزفری و سمعک دیگر فایده ندارد کار خرابتر از این حرفهاست. به گفته خودش چشمهایش هم درست کار نمیکند. تنها زندگی میکند و امروز بعد از چند روز دخترش سری به او زده و پیام مرا از روی پیامگیر شنیده و برایش بلند بلند گفته. او هم زنگ زده تا با من حرف بزند. زنگ زده با صدایی که مهربانی و پیریاش در آن تنیده بگوید: «خب خانم کهنچی، چی شد که یاد ِ من افتادی؟!» و من دلم پر از اندوه شود برای مردی که فکر میکند نه فقط ما بلکه کلمهها هم او را فراموش کردهاند. حرف بزنیم و بگوید: «نمیشنوم». حرف بزنیم و بگوید: «ببخشید ظهر جمعه مزاحمت شدم».