استاد موسیقی، مردی میانسال و محترم، همیشه با شور و عشق درس میداد. هر روز با موبایلش در دست، در خیابانها قدم میزد و به هنرجویانش مشاوره میداد، برنامهریزی میکرد و گاهی هم با دوستانش صحبت میکرد. موبایل او پر از شمارهها و اطلاعاتی بود که به کارش معنا میداد؛ درسهای موسیقی، نتها و تماسهای مهم. یک روز، وقتی استاد در خیابان مشغول پاسخ دادن به یکی از تماسهای مهم بود، اتفاقی غیرمنتظره رخ داد. دزد جوانی به سرعت به سمت او دوید و موبایلش را از دستش قاپید. استاد گیج و شوکه شد. نمیدانست چه کار کند. تمام زندگی حرفهایاش، تمام ارتباطاتش، در آن لحظه در دستان آن دزد بود. او با دلشکستگی به یکی از دوستان نزدیکش زنگ زد و ماجرای سرقت را با صدایی لرزان برایش تعریف کرد. دوستش، که از این اتفاق بسیار ناراحت شده بود، به او اطمینان داد که تنها نیست. با خود فکر کرد چطور شماره دوستش را هنوز به خاطر داشت؛ شاید این حافظه قوی تنها چیزی بود که از آن روزها برایش باقی مانده بود. دوست استاد بلافاصله در گروهی که همه هنرجویان و دوستان استاد عضو آن بودند، پیام داد و از همه درخواست کرد که برای خرید یک موبایل جدید برای استاد کمک کنند. همه با شوق و دلسوزی استقبال کردند. هر کسی به اندازه توانش کمک کرد، چرا که همه میدانستند این موبایل فقط یک وسیله نبود؛ بلکه پلی بود بین استاد و شاگردانش، بین عشق و هنر. چند روز بعد، استاد با چشمانی پر از اشک و قلبی سرشار از قدردانی، موبایل جدیدش را از دوستانش تحویل گرفت. او فهمید که تنها نیست و این ماجرا به او نشان داد که عشق و احترام به او چقدر عمیق است. از آن روز به بعد، استاد با دقت بیشتری از موبایلش مراقبت کرد، اما مهمتر از همه، او دیگر هرگز احساس تنهایی نکرد. هر نوت، هر شماره و هر تماس، اکنون برای او نشتانش بود.