تصور این که روزی به این بلوغ برسیم که هر حرفی نزنیم، سخت نیست. با این حال، توقع چنین چیزی را به این راحتی نمی توان داشت. میل به گفتن، به هر حال، بر ضرورت گفتن، می چربد و ما ناچار خواهیم شد برای آنکه وجود خودمان را لااقل به خودمان اثبات کنیم، از این کار بی هزینه مدد بجوییم و هر حرفی بزنیم؛ به هر مناسبتی و به هر بهانه ای که بشود به آن آویخت!
وقتی وضعیت این باشد و ببینی که حرف زدن چقدر آسان شده است و به دست آوردن موقعیتی که حرف ها شنیده شوند، چقدر به اهمیت و درستی و ضرورتِ حرفی که زده می شود، بی ربط شده است، انگیزه حرف زدن برای کسی که در این باره محتاط است، کمتر هم می شود. ترس هم به این احتیاط اضافه می شود؛ نکند این حرف کنار حرف های دیگری قرار بگیرد که فقط برای این گفته شده اند که گفته شده باشند و گوینده اش را از سکوت نجات بدهند!
به این تریب، روزگارِ آسانی و فراوانیِ حرف زدن و حرف شنیدن، در واقع، روزگار نگفتن و بدبختانه نشنیدن حرف های ضروری می شود. مهم ترین کاری که برای تغییر این وضعیت و ایجاد فرصت برای گفته شدن و شنیده شدن حرف های ضروری می شود انجام داد، چیست؟ جز این که هر حرفی نزد. کسی را نمی توان به سکوت واداشت. تلقی اختناق، شهوت حرف زدن را شدت می دهد. اما می توان به سکوت دعوت کرد. به عنوان یک مسئولیت اجتماعی خطیر، یادآوری اهمیت سکوت، نشنیدن هر حرفی و البته نزدن هر حرفی، بر عهده ما است.