
«زندگی اش مثل تپانچه ای نبود که ناگهان شلیک شود تا همه بفهمند و سر کج کنند. بیشتر شبیه داستانی در یک کتاب قدیمی در کتابخانه ای روستایی بود که هیچ یک از اهالیاش سواد خواندن ندارند »
فکر کردم اگر زندگی من را بخواهند فیلم درست کنند بهترین راه برای شروع فیلم این صحنه است:
بیرونی ، شب، نور چشمک زن چراغانی کوچه، چهره ها را خاموش و روشن میکند، صدای همهمه و کاسه بشقاب از نزدیک میآید
بازیگران:
من، یک نوجوان هفده ساله با کله ی کچل و کت شلوار براق به همراه پنج نفر دیگر که کم و بیش همین شرایط را دارند و البته شوهر عمه بزرگ - که نقشش را بلا استثنا باید علی نصیریان بازی کند - در حالی که شام عروسی دختر عمه را خوردهایم و منتظریم زنها پذیرایی شوند تا برویم خانه.
سیگارهای بهمن نیمسوز و بدبوی شوهر عمه را دود میکنیم و در حالی که نیم نگاهی به زنانه داریم که مطمئن شویم دیده میشویم بیش از آنچه که باید به جوک بی مزه شوهر عمه میخندیم. جوک که نه. خاطرهای توام با قصه بافی از شب عروسی خودش که در آن شب بابای من که آن زمان بچه بوده لج کرده و نرفته خانه خودشان.
در انتهای صحنه، جمع جوانان با دیدن بابا که از دور لنگ لنگان به سمت ما میآید، از ترس سیگارهای روشن را در جیب شان قایم میکنند یا میخورند یا هر چی و با طمانیه ، طوری که از زنانه پیدا نباشد ترسیدهاند در میروند و هر کدام یک طرف گم و گور میشوند.
من اگر کارگردان بودم همین صحنه را دوباره و دوباره و دوباره تکرار میکردم. فقط هر بار عروسی فرق میکرد. یکی از نوجوان های آن جمع که داماد میشد کم میشد و داماد مراسم قبلی اضافه. تعداد تقریبا همیشه ثابت بود. البته کم کم کلهها مو در میآورد، حتی فوکول دار میشد و بعد دوباره کچل میشوند. فقط اینبار انعکاس نور چراغهای چشمک زن در کله های کچل باز تاب میشود، و بعد از آن نوجوانان دیروز کم میشود، اول پسر دایی که رفت آلمان، بعد داماد عمه که رفت زیر کمپرسی، بعد پسر عمو که قهر کرد و رفت یک جایی، بعد عمو کوچک که قهر کرد و رفت آنطرف کوچه و ...
ثابت تمام صحنه ها من بودم و شوهر عمه و سیگار. بجز این عروسی آخر که عروسی نوه شوهر عمه بود. دختر همان دختر عمه صحنه اول. در این صحنه شوهر عمه نبود. سیگار بهمن هم جایش را به جنس بهتر داده بود. فکر نکنم هیچ کس مثل من جای خالی او را حس کرده باشد.
صحنه آخر هم من تنها ایستادم. پدر روی ویلچر جلوی من نشسته. هردو سیگار میکشیم و به چشمک زدن چراغ خیره شدیم. پدر به چه فکر میکند ؟
من به تمام عروسی هایی که بعد از این باید بدون من، شوهر عمه و آن دیگر ها تمام شود فکر میکنم. حس سربازی را دارم که تنها از جنگی سهمگین برگشته و حالا فکر میکند با این دنیا غریبه است.