Sushiyant
Sushiyant
خواندن ۳ دقیقه·۱ سال پیش

این کج که تو می روی...

داستانک
داستانک

در یک بعدازظهر گرم اوایل تابستان کنار خیابانی نه چندان اصلی و نه چندان فرعی محفل بدرقه حجاج برپا بود.
فضایی معنوی برقرار و احساسات در بین جمعیت موج می‌زد.
حاج آقا بعد از این، رو کرد به مردی که کنارش ایستاده بود.
مرد، با گونه هایی بیرون زده و آفتاب سوخته، درست شبیه خود حاج آقا، لاغر و شکننده به نظر می‌رسید.

_ خاب کربلایی. حلال کن.

_ اختیار دارین. ما از شما جز خوبی چیزی ندیدیم.

_ حقیقت از خدا پنهون نیه از شمام پنهون نِ بَشه. یک بار که باهم بحثمان اُفتی، به سر لج، سگت رو به درخت دار زدم.

مرد در سکوت و با چهره ای بی تفاوت به حاج آقا بعد از این، خیره ماند و بعد از مکثی نسبتا طولانی، آنقدر که سیاستمداران برای پاسخ به خبرنگاران وقت می‌گذارند، گفت:
_اتفاقا پسر شوهرخوهرم، دیده بود شما رو. بعد رفتم پای همو درخت، نفت ریختم.

حاج آقا به آرامی چانه اش را به چپ و راست تکانی داد و گفت:
"اون درخت بیست سال، به بالا داشت" .

_ خاب، خودت اول سگ رو دار زدی.

_ خا، ای همه سگ تو بیابون ول میچرخه. آدم درخت بیست ساله رو برای یک کوچوک*، خشک میکنه؟

برای لحظاتی، به درازای یک تاریخ، سکوتی بین دو مرد برقرار شد.
دو مرد بی‌توجه به هیاهوی جمعیت به چشمان هم زل زده بودند. دنیا منتظر فاجعه ی جدیدی بود. جنگی جدید در راه است؟

داستانک
داستانک

حاج آقا بعد از این، سرش را پایین انداخت و آرام گفت:
"حال گذشته دگه"

_ ‌ها دگه. ایشالله برگشتین، برای زهرا خانم شیرینی میاریم. کدورت‌ها از بین مِره، ایشالله.

_ برای زهرا؟ او هنو کلاسِ شیش میره. ممد شما بیست سالشه!
_ برای حامد میایم.

_حامد هنو بچیه. بعدشم من اصلا، به شما دختر نمیدم.

_ برای چی؟

_ برای اینکه شماها، یک آدمی نیستین.*

_ چرا؟ اون وقتی پشت در، مثل کره خرای یتیم، دنبال خواهرم نشسته بودی، آدم بودیم؟ حالا که خرت از پل رد شده، زبون در آوردی؟

_همی که هست. این تو، اونم خواهرت. برش دار ببر ور دل مادرت.

بعد حاج آقا بعد از این، میان جمعیت سرک کشید و داد زد :

_ مار* احمد. مار احمد.

زنی میان سال جلوی چادر رنگ و رو رفته ای را با دهانش گرفت و راهش را با عجله و کنار زدن دیگران به زحمت از میان جمعیت باز کرد و خودش را به حاج آقا رساند.

_ ها. چیه؟

_از همینجی رفتی، زهرا رو میبری خونه، تا من برگردم، پا از در بیرون بگذاره اونرو میکشم، تو رو هم کنارش چال میکنم.

_ خا.

مرد دستش را روی شانه حاج آقا گذاشت و با لحن کسی که معلوم نیست قصد تمسخر بیشتر طرف را دارد و یا واقعا می‌خواهد اوضاع را آرام کند گفت:

"برای چی لج میکنی؟ پسره دخترت رو میخواد. وگرنه برای حامد ما دختر زیاده. همین دختر باجناقم هست. دختر استاد حبیب هم هست. ولی ای پسره، دلش برای دختر عمش رفته.

حاج آقا گفت:
" همون دیگه. دختر باجناقت رو لابد برای ممد می گیرین. حتما همونا مجبورتون کردن اف هاش* رو به نام ممد کنید. بعد این پسره ی گوسنه رو، میخوای بندازی گردن ما.

_ خا. نصف ماشین رو هم میزنم بنام حامد.

_ باید از زمین‌های پایین خط هم پشت قبالش کنید.

_ خا میزنیم.

_ حالا بَشه برگردم.

بعد حاج آقا که انگار یادش رفته بود مادراحمد کنارش ایستاده دوباره میان جمعیت سرک کشید و داد زد: مادر احمد

_ها

_ عه. اینجا چکار داری؟ به زهرا بگو برگردم میکشم اش. بذار برگردم، وای بحال تو و زهرا و او پسریه زِقْرَوه.*

بعد مرد و حاج آقا هم را در آغوش کشیدند. حاج آقا سوار اتوبوس شد. مادراحمد در میان جمعیت گم شد. مرد سیگار بدبویی را گیراند. بی صدا و آرام، رفتن اتوبوس را نگاه میکرد.

پایان

داستانک
داستانک

پ. ن: متن کامل با استفاده از لهجه ی شیرین نیشابوری را در قسمت نظرات گذاشتم.

توضیحات:

کوچوک: توله سگ
یک آدمی نیستین: کنایه از بی اصل و نسب بودن
مار: مادر
اف هاش: کامیون برند ولو، مدل FH12
زِقْرَوه: لاغر مردنی
داستانداستان کوتاهداستانکزنزندگی
گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید