گاهی وقتی از تنش های جسم آزاد میشوم، اندیشه ام مجالی برای داستان پردازی ، سخنرانی و گفتگو می یابد.گاهی گفتن تنها جوابی است می توان به تپش های قلب داد تا آرام شود .
به نفرین نویسندگان دچار شده ام

کتابخانه مدرسه را سپردند دست من،شانزده سالم بود.
وارد آن شدم،گویی وارد یکی از مقبره های باستانی مصر شده بودم. آن زمان هنوز کسی به نام کتابدار در مدارس پیدا میشد،ولی در آن دبیرستانی که من درس میخواندم کتابداری که بود ، یکی نبود غیر از خدا هیچ کس نبود،بود.
گرد و خاک روی کتابها با کاردک هم جمع نمیشد. کتاب ها را دوست داشتم،آن روزها اینترنت تازه سر و کله اش پیدا شده بود و در تمام شهر یک کافی نت بود که آنهم به بچههای زیر هجده سال رخصت ورود نمیداد.
کتابها دنیای عجیبی داشتند و هر آن چه در کتاب بود قابل باور و واقعی بود،مثل اخبار ساعت ۷ شب که آقای بابان میگفت، با آنکه خیلی به این چیزها وارد نبودم ولی وقتی دیدم تاریخ چاپ بعضی کتابها مال سی یا چهل سال قبل بود بی اختیار عاشق آن ها شدم،اولینش هم"خسی درمیقات"،جزیره گنج یک ارباب حلقه هایی بود برای خودش ، یاد باد آن روزگاران، هر روز را در یک دنیای خیالی سیر میکردم .
مدیر مدرسه که دید من یک هفته تمام را به بهانه مرتب کردن کتابخانه در آن اتاقک نسبتا دنج سر می کنم آمد سر بختم و...القصه کتابها یکی یکی رفتند توی کیسه که بروند و جای آنها را کتابهای تست بگیرند،و من فقط توانستم کمی از آنها را نجات بدهم. البته ما هم توی همین مملکت بزرگ شده ایم،و آن کیسه ها سالهاست توی انبار خاک می خورند.
حس میکنم روح آن نویسنده ها نفرینم کرده اند،هی میآیند کنار دستم و میگویندکه : فلک زده ما چه شب ها که تا صبح نشسته ایم و نوشته ایم،برای کلمه به کلمه آن چه خون دلی خورده ایم، برای یک مرجع از شهری به شهر دیگر سفر کرده ایم و حالا ۵۵ سال است که خاک میخوریم .
آنها مرا نفرین کرده اند ،حالا من کسی شده ام که مجبور است چیزهایی بنویسد که نوشته باشد و نوشته هایش را هم کسی نخواد و بگذارند آنجا گوشه ی یک هارد دیسک الکترون بخورد ... حتی خودم هم گاهی آنچه را نوشته ام از یادم میرود ...
اصلا موضوع چیست؟ من اینجا چکار می کنم ؟ آخ خ خخ کلاسم دیر شد ؛ ببخشید باید بروم ، الآنست که آقای مدیر بیاید ...
شما چی ؟ نفرین کتابهای نخوانده شما را نگرفته؟
پ.ن: این صرفا یک متن بود برای تمرین نویسندگی ، سوء تفاهم نشود ، نوشته های ما را همه میخوانند ، همه :)
پ.ن2: البته داستان کتابخانه ی مدرسه تا حدودی درست است و داستان آن را خواهم نوشت .
مطلبی دیگر از این نویسنده
خنده یا درد بی درمان
مطلبی دیگر در همین موضوع
اسماعیل، اسماعیل!
بر اساس علایق شما
نامهای به کنکوریها