ویرگول
ورودثبت نام
نسترن پارساشریف
نسترن پارساشریف
خواندن ۱ دقیقه·۴ سال پیش

خوشبختی نوبتیه!

دبستانی که بودم فکر می‌کردم خوشبختی نوبتیه! فکر می‌کردم روز بد من، روز خوب کسی دیگه‌س واسه همین برای تموم شدن روز بدم دعا نمی‌کردم؛ منتظر می‌موندم تا شب برسه و به لحظات خوشی که سهم من از فردا بود فکر می‌کردم و قند تو دلم آب می‌شد. یادم میاد یکی از اون شبا به حیاط مدرسه‌مون فکر کردم و به بستنی میوه‌ای یخی که زنگ تفریح خریده بودم. فردا شد، زنگ تفریح تو حیاط نشستم و بستنی پرتقالی خنکی توی دستم بود که طعم معرکه‌ای داشت! چه حال خوشی بود، چقدر خوشم اومد! خیال کردم که رمزش همینه، که شب به چیزی که دلم می‌خواد فکر کنم و روز بعد تجربه‌اش کنم.


انگار واقعا رمزش همین بود و روزای زیادی اینجوری گذشت تا اینکه خونه از خواهرام خالی شد و من تنها موندم. شبا به این فکر می‌کردم که فردا بر می‌گردن و تنهایی من تموم میشه، اما فردا که میشد باز من بودم و من!

خیلی زود فهمیدم بعضی چیزها هستن که هرچقدر شبا بهشون فکر کنم هیچوقت درست نمیشن!

شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید