شهاب سیاوش
شهاب سیاوش
خواندن ۱۰ دقیقه·۴ سال پیش

اندر مصائبِ زندگی در یک دنیایِ موازیِ خالی از گجِت!

می‌دونین جالبیش چیه؟ این که من یکی از اولین کاربرهای ویرگول بودم، ولی جریان #روایتگرباش رو از طریق گوشیم متوجه شدم. یعنی یه جورایی همین‌چیزی که کل این پویش می‌خواد بگه. اما جدا از اون، وقتی که راجع بهش خوندم و یه نگاه کلی به بعضی از پستها کردم، کاملا برام واضح بود که آره! ما و گوشی‌ها و تبلت‌ها و مچ‌بندهامون تو یه ارتباط خیلی نزدیک و از نوع چهارم با هم هستیم! حتی بدون در نظر گرفتن کرونا یا قرنطینه و مواردی مثل این، خیلی جوانب زندگی‌مون هست که ممکنه به طور کلی با نبودشون دگرگون بشه. بنابراین تصمیم گرفتم که به جای این که راجع به مزایای بودن گجت‌ها بنویسم، از یه دنیای موازی براتون بگم که مثلا تو سال ۱۹۸۴ شاید اتفاق می‌افته، یه ویروسی اومده که بذارین اسمش همون کرونا باشه، اما از گجت اینا هیچ خبری نیست! پیشنهاد می‌کنم چشماتون رو ببندین و تا ۴ بشمرین (تو این دنیای موازی تا ۴ می‌شمرن!) و یه نفس عمیق بکشین تا با هم همراه شیم تو این سفر در مکان و زمان و بُعدِ سوم! این یه فیلمنامه نیست، این یک روایته:
اندر مصائبِ زندگی در یک دنیایِ موازیِ خالی از گجِت!
اندر مصائبِ زندگی در یک دنیایِ موازیِ خالی از گجِت!


روز – داخلی – آپارتمان

صبح از خواب بیدار می‌شم و بعد از این که دست و صورتم رو شُشتم، با اولین نگاهی که تو آینه می‌کنم، حس می‌کنم که باید یه بار دیگه دستم رو بشورم. میرم سراغ یخچال. این روزها باید حواسم باشه به چیزایی که دارم و ندارم. یه لیست خریدی می‌نویسم. همین‌طور که دارم لباس می‌پوشم، به خودم یادآوری می‌کنم که ماسک یادت نره. نری تا طبقهٔ دوم و بعد یادت بیاد، مجبور شی دوباره برگردی. تازه ماسک‌هام هم دارن تموم می‌شن. به لیست اضافه‌شون می‌کنم. کاش یه چیزی بود آدم می‌تونست لیست خریدهاش رو توش نگه داره. یه چیزی مثل این فیمهای علمی-تخیلی که با انگشتمون یه جایی رو هوا رو لمس کنیم و یه چیزایی نوشته شه و بعد بتونیم حتی ویرایششون کنیم. نگران نشین! این جور جمله‌های خیالی رو هر روز به خودم می‌گم، از بچگی عادتمه. و بعدشم سریع می‌گم: «ولی خب فعلا که خبری از این چیزا نیست؛ شاید مثلا تو هزارهٔ سوم!» پس کاغذ و قلمم رو ورمی‌دارم و لیست خریدم رو یادداشت می‌کنم. ضبط رو که داشت یه نوکتورنِ زیبا از شوپن پخش می‌کرد، خاموش می‌کنم. کاش می‌شد آدم تو خیابون که داره راه می‌ره یا تو ماشین نشسته، بتونه همچنان موزیک گوش بده. پس این دانشمندا دارن چی کار می‌کنن؟ خلاصه از شوپنِ عزیزم مجبورم دل بِکَنَم. لباسهامو دیگه پوشیدم و ماسک‌زده الان دیگه بیرون دَرَم. از وقتی این ویروس اومده، اداره‌ها رو بَستن و فعلا دیگه سرِ کار نمیرم. برای همین سرِ صبح دارم میرم خرید. سوار ماشین می‌شم و مستقیم میرم به سمت نزدیکترین فروشگاه‌ها تا همهٔ خریدها رو سریع انجام بدم و برگردم.

روز – خارجی – خیابان نزدیک خانه

چند تا از خریدها رو که انجام میدم، تو سوپرمارکتِ محله‌مون خبری از نصف چیزهایی که تو لیستم نوشتم نیست. همه رو بُردن. برمی‌گردم و حالا باید بگردم دنبال فروشگاهی که این جنس‌ها رو داره. چجوری؟ اونم تو این اوضاع کرونا، خودمَم نمی‌دونم. یه جاهایی که یادمه رو همین‌جوری می‌رم سمتشون. حدود یه ساعت طول می‌کشه، اما هنوز چند قَلَم از جمله ماسک مونده. کاش یه چیزی درست می‌کردن که آدم بتونه بفهمه کجا چی آورده و چند میده، دیگه لازم نبود این همه وقت حروم کنیم. یادمه پدرم همیشه می‌گفت: «تو دیگه زیادی از این فیلم‌میلمای علمی-تخیلی می‌بینی؛ تو زمانِ حال زندگی کن! رویاپردازی تعطیل!» من ولی الان با تظاهر به این که اونها فقط دغدغه‌های پدرانه بوده، دارم تو خیالاتم راجع به یه وسیله‌ای چیزی فکر می‌کنم که بدون خارج شدن از خونه بشه باهاش خرید کرد. مثلا یه سری کُد وارد کنی و اون طرف یکی کُدها رو ببینه و بگه: «بله قربان! الساعه می‌فرستیم خدمتتون!» یعنی این ویروسه فکر کنم دیگه به بخش رویاپردازِ منم داره نفوذ می‌کنه. رسما به توهمات رسیده. بگو آخه فرض کن چنین چیزی هم در آینده بیاد، حتما واسه پولدارها می‌شه دیگه. ماها که نمی‌تونیم خونه بشینیم، خریدهامون بیاد دَمِ در.

سرتون رو درد نیارم که وقتی آخرین خریدم تموم شد، دیدم که پولْ کم با خودم آوردم. نزدیکترین بانک یه یک ساعتی فاصله داره با اینجایی که منم. به فروشنده‌هه گفتم: «حالا شما بزن به حساب، من...» که نیست فروشندهٔ محل خودمون نبود، حتی تظاهر هم نکرد که داره به حرفام گوش میده! به طرفة‌العینی نگاهش از رو صورتم به وسطِ دیافراگمَم منتقل شد که یعنی من الان دارم نفر پشت سری‌تو نگاه می‌کنم، زور الکی نزن! حالا می‌گین این باز شروع کرده، ولی باید یه چیز درست می‌کردن که می‌تونستی یه جوری از راه دور پول جابجا کنی. یا مثلا یه چیزی نشون فروشنده می‌دادی یا اعتباری چیزی داشتی که یه جا حسابشو یکی داشت. وقتی که دارم به این چیزای بی سر و ته که اصلا معلوم نیست چجوری قراره روزی به وقوع بپیونده، فکر می‌کنم خانومِ پشتِ سرم چند دقیقه‌ست که جای منو گرفته. داره غُرغُر می‌زنه که اگه می‌دونست امروز قراره بارون بیاد، با خودش چتر می‌آورد. ناراحته که «سر و وضعش» خوب نیست. کاملا موافقم باهاش. باید یه چیز می‌ساختن که می‌بستی به دستت یا پات، هم می‌گفت هوا چجوری قراره بشه، هم می‌شمرد چقدر قدم زدی. تازه اگه خیلی پیشرفته و «علمی-تخیلی» بود، می‌تونست ضربان قلب و فشار خونت رو بگیره حتی. مخصوصا تو این شرایط کرونا، می‌تونست به بیشتر سالم موندنمون کمک کنه.

دیگه از فروشگاه اومدم بیرون. راستش حال و حوصلهٔ رفتن تا بانک رو ندارم. برمی‌گردم خونه. داره نزدیک ظهر می‌شه و همه که مثل من سرِ کار نبودن و اومده بودن خرید یا کار ضروری داشتن، می‌خوان برگردن خونه. بالاخره هزار و یک جور کار پیش میاد. از خونه که نمی‌شه کار کرد. ترافیکِ بدی قراره بشه. یه دو ساعتی معطلم به گمانم...

ظهر – خارجی – اتوبان نزدیک خانه

از ظهر رد شده و این ترافیک مثل این که خیالِ سبک شدن نداره. تو داشبورد رو نگاه می‌کنم و رسید عکاسیِ «سیب نقره‌ای» رو می‌بینم. بله؛ یک ماهه که منتظریم این عکسهای آخرین دورهمیِ قبل از قرنطینه‌مون رو ظاهر کنه که بریم بگیریم. هنوزم نمی‌دونم چرا این‌قدر باید طول بکشه. باید یه چیزی...

خانومِ رانندهٔ ماشین کناری داره می‌زنه به شیشهٔ ماشیشن و امیدواره که من بتونم بشنوم. شیشه رو میدم پایین و سعی می‌کنم از اون فاصله و از پشت ماسک بفهمم که چی می‌خواد بگه. «خییـ....اااابوووون..... ۴۷.... از کدوووم طررررفه؟...» یا یه چیزی شبیه به این رو متوجه می‌شم. بدون این که ماسک رو وردارم داد می‌زنم و بعد می‌فهمم که زیادی بلند گفتم که: «نمی‌دونم خانوم! من از این اتوبان واسه این که شلوغ بود اومدم. کامل بلد نیستم.» با یه ناامیدیِ غریبی که حتی از پشت ماسک هم معلومه، فقط نگاهم می‌کنه و شیشه رو میده بالا. منم همین کار رو می‌کنم و با خودم فکر می‌کنم که حتی اگه اون نقشه که کنار اون رسید عکاسی تو داشبورد بوده رو می‌خواستم در بیارم و توش دنبال خیابون ۴۷ بگردم، کلی طول می‌کشیده و ماشین‌های پُشتی دمار از روزگارمون درمی‌آوردن که معطلشون کردیم. واسه اینم باید یه چیزی درست کنن، ولی اینو دیگه حتی ذهنیت علمی‌-تخیلی‌م هم نمی‌تونه توصیف کنه. مثلا چطوری میشه نقشهٔ یه شهر رو آورد تو یه چیزی که سریع بشه به همه جا دسترسی داشت. جامِ جهان‌بین شاید مثلا!

این‌قدر خسته‌م که دیگه حوصلهٔ فکر کردن بهش رو هم ندارم. به قول معلم کلاس چهارمم باید یه سی، چهل سال دیگه دنیا می‌اومدم که بهم ثابت می‌شد این جور تخیلاتم چقدر خنده‌داره. (آخه تکیه‌کلام همیشگیم این بود که «باید یه چیزی می‌ساختن...» یا «باید یه چیزی می‌بود که...») البته اگه دیرتر هم دنیا می‌اومدم، حتما انتظارات عجیب غریب‌تری داشتم، مثلا یه بار به پسر عموم که چندین ساله رفته خارج از کشور و از اون موقع نتونستم ببینمش، گفته بودم «باید یه چیزی بود» که می‌تونستیم از راه دور همدیگه رو ببینیم، مثل تلفن تصویری مثلا. اونم طبق معمول سبیلشو تاب داده بود و گفته بود، شایدم یه روزی بسازن؛ ممکنه ماها هم زنده بمونیم و ببینیم این چیزایی رو که تو می‌گی! البته فقط می‌خواست الکی موافقت کنه؛ خودش هم می‌دونست نمی‌شه همچین چیزی. ولی اگه بود، خوراکِ این شرایط کرونا بود که همهٔ مرزها هم بسته شده. اون‌جوری می‌تونستی با هر کی می‌خوای از راه دور یه جور گفتگوی بصری داشته باشی. می‌دونی، از اونا که تو این فیملهای فضایی هست. یه تلویزیون کوچیک دارن که توش همدیگه رو می‌بینن!

«بببببـ............یییییییییـ......بببببب!» بله! چراغ سبز شده و طبق معمول منم غرق در افکارِ هزارهٔ سومیم بودم و صدای بوق‌ها به آسمون رفته. سریع حرکت می‌کنم و وقتی می‌رسم خونه که دیگه رسما از ساعت ناهار گذشته.

عصر – داخلی – آپارتمان

اولین کاری که می‌کنم دور انداختن ماسکه و درآوردن لباسهام و انداختشون تو بالکن. ناهار رو می‌ذارم گرم بشه. تلویزیون رو روشن می‌کنم که خبردار شم هم اینجا و هم کشورهای دیگه چه خبره. همه چی قدیمی و کُنده. سه روز بعد خبردار می‌شیم که کجا چه اتفاقی افتاده. ناهارم رو می‌‌خورم و قیافهٔ مجری خبر برام تبدیل می‌شه به یه رُباتی که داره بهم می‌گه که همین الان چه تعداد دقیقی تلفات کرونا ثبت شده و چه کارهایی برای واکسنش انجام شده. جوری پشتِ سرِ هم اطلاعات و داده میده که مطمئن می‌شم که باز تو یکی از سیکل‌های خیال‌پردازیمَم. خاموشش می‌کنم و یادِ دوستم می‌افتم که همیشه پنج‌شنبه‌ها با هم می‌رفتیم سینما. بله البته که سینماها و گالری‌ها و تئاترها همه تعطیلن. همون «تلفن تصویری» بود، باید یه بخشی هم می‌داشت که بهش می‌گفتیم فیلم فلان رو پخش کن و برامون نشونش می‌داد‍! دوستم بندهٔ خدا نوازندهٔ سازه و تو این دوران قرنطینه نه تنها خونه‌نشین شده مثل همهٔ ماها، بلکه درآمدی هم نداره. بیشتر درآمدش از تدریس آواز بود که خب به کل تعطیله مسلما. بهش تلفن می‌زنم، اما کسی گوشی رو برنمی‌داره. هیچ‌وقت از مکالمه و حرف زدن تلفنی خوشش نمی‌اومد. دوست داره نامه بنویسه یا رو در رو آدما رو ببینه. رو در رو که تکلیفش معلومه، نامه هم که احتمالا یک ماه طول می‌کشه به مقصد برسه. فکر کنم همونه، باید یه سی، چهل یا شاید پنجاه سال دیگه دنیا می‌اومدم؛ زندگی هیجان‌انگیزی و باشِتابی می‌شدا!

دیگه رفتم دراز کشیدم و به سقف زل زدم. تو اتاقم پریز ندارم و صدای ضبطِ توی سالن رو هم نمی‌تونم اون‌قدر بلند کنم که اینجا بشنوم؛ دادِ همسایه‌ها درمیاد. چشام داره گرم میشه و کم‌کم خواب قیلوله بر من مستولی!

غروب – داخلی – همان آپارتمان، با دیوارهای سفید و چراغ‌های نئون

- بله قربان! شما برندهٔ بستهٔ جادویی ما شدین!

- برنده چی‌چی شدم؟

- بستهٔ جادویی! بهش جعبهٔ حلال مشکلات هم می‌گیم. ها ها!

- آقا، من از این شعبده‌بازی و فلان و اینا خوشم نمیاد. به نظر خیلی باحال میاد، ولی هیچیش واقعی نیست.

- خیر قربان! این جعبهٔ ما همه چیش واقعیه. شما می‌تونین همهٔ کارهاتون رو از خونه انجام بدین. ما از آینده اومدیم و اینا رو داریم به شما هدیه می‌دیم که با این ویروسی که باهاش درگیرین، راحت‌تر مقابله کنین.

- از آینده؟! خب دیگه مشخصه دارم خواب می‌بینم. ولی حتما این‌قدر خسته‌م که حال ندارم پا شَم!

- از نظر من که کاملا بیدارین قربان! بله، در آینده ما ماشین زمان ساختیم و متوجه شدیم که شما در گذشته درگیر این ویروس شدین و کلی اتفاقهای بد افتاده، واسه این که همش واسه هر کاری از خونه‌هاتون خارج می‌شدین و مدام در معرض ویروس بودین. اما تو این بسته ما براتون چند تا گَجِـ... اِهِم چند تا وسیله گذاشتیم. با اینا می‌تونین از وضعیت سلامتتون باخبر بشین، از تو خونه اخبار رو دنبال کنین، خرید کنین، پول جابجا کنین، دوستاتون رو ببینین، در حال پیاده‌روی موسیقی گوش کنین و ضربان قلبتون رو اندازه بگیرین... می‌دونین، همهٔ چیزهایی که داشتین امروز راجع بهشون فکر می‌کردین! ما خیلی تحت تاثیر این قوهٔ تخیل و پیش‌بینی‌های شما قرار گرفتیم. برای همین اولین بستهٔ جادویی رو برای شما آوردیم!

- خب! اینم یکی دیگه از عوارض این ویروسه احتمالا! هذیان و حالات مالیخولیایی! حتما امروز که داشتم دو ساعت تو فروشگاه‌ها دنبالِ ماسک می‌گشتم مبتلا شدم بهش!

- اصلا یه کاری می‌کنیم. من این بسته رو می‌ذارم پیش شما بمونه. خودتون بعد می‌بینین که واقعیه یا تخیلی.

- باشه آقا جان! خوش آمـ....

شب – داخلی - آپارتمان

«ددددد.....یییییینننننـ....گگگگگگگ»

در حالی که سرم یه کمی از خوابِ مسخره‌ای که دیده بودم درد می‌کرد، با صدای بلندِ زنگِ در از خواب پریدم. رفتم دمِ در و دیدم که یه بسته اونجاست! با وجود همهٔ علایقی که از عنفوانِ کودکی به تخیلی‌جات داشتم –و دارم- یه کمی ترسیدم که این جعبه الان دقیقا چیه یعنی!؟ نکنه...

«آقا، یه بسته از خارج از کشور برات اومده!»

پستچی دادزنان اینو گفت و از پله‌ها رفت پایین. خیالم یه کم راحت شد که ربطی به اون خواب بی سر و ته نداره. بسته رو آوردم تو و با الکل تمیز و بعد بازش کردم؛ توش یه سری کتاب بود. من که خارج کسی رو ندارم غیر از پسرعموم، پس حتما اون باید فرستاده باشدِش. تاریخ ارسالش رو که دیدم، یادم اومد که یکی دو ماه پیش بود که ازش خواسته بودم کتابهایی که خوبه و اینجا پیدا نمی‌شه، برام بفرسته. الان باید اون آقاههٔ از آینده اومدهٔ تو خوابم رو می‌دیدم و بهش می‌گفتم اوجِ بستهٔ جادویی ما یه همچین چیزیه، اگه راست می‌گی یه کاری می‌کردی دو ماه منتظر چند تا کتاب نمونیم! مثلا می‌زدیم تو اون بستهٔ جادوییت که می‌خوام این کتاب رو بخونم و اونم واسه‌مون نشونش می‌داد یا اصلا می‌خوندش برامون! پِه! کتابها رو دونه‌دونه با الکل تمیز می‌کنم و جلد یکی‌شون توجهم رو جلب می‌کنه: ۱۹۸۴، نوشتهٔ جورج اورول.

روایتگرباشکرونا1984گجتدنیای موازی
طراح گرافیک و فونت shahabsiavash.com | فروشگاه فونت سیاوش: sfonts.ir | منتقد برگزیدهٔ کشوری تو خانهٔ هنرمندان ایران | کتابهام: «گرافیک و طنز»، «خودکارگرافی» و «دربارهٔ فونت»
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید