برای عثمان که نمیدانم الان در ترکیه، مرز ترکیه، ایران، مرز ایران، در کدام زیرزمین، صندوقعقب کدام ماشین، کف کدام قایق، لای موتور کدام کشتی، در کدام سیاهی رو به کجا میگریزد.
۱۶سال یا کمتر داشته که مراحل قاچاق انسان را پس از ۲بار تلاش نافرجام با موفقیت به پایان میرساند و وارد خاک ایران (سیستان و بلوچستان) میشود.
فقط چند وعده غذا دارد و باید به تهران برسد. عمویش را پیدا کند و اگر او را بپذیرد، حالا در اتاقی ۱۲متری -که دستشویی هم جزو آن ۱۲متر حساب میشود- میخوابد. کنار خانهای که گودش را برداشتهاند و قرار است (فونداسیون)ش که تمام شد، کامیون ها بیایند و از همان بالا خاک را ول کنند در سرازیری؛ که ساختمان از پایه قوی شود. و من نمیدانم سنینِ پایهی آغشته به خمپارههای غیرقابل پیشبینی یعنی چی.
فردا صبح آنچنان که یک بَرده در انتظارِ خریداری شدن، سرپایین رو به ارباب ایرانی(ش) ایستاده و کف یک دستش را دور آن یکی پیچیده. آن دستی که قبلا سوخته و دو تا از انگشتها به کف دست چسبیده و این یعنی عثمان از ۱۰تا، ۸انگشت سالم دارد و این یعنی انسان به مثابه ۸۰٪ یک بَرده.
او مشغول به کار میشود. بعد از یک ماه حقوق را که بگیرد، دُنگش از خورد و خوراک را که بپردازد، باقی پول را پسانداز میکند که به افغانستان بفرستد. وطنی که خانوادهاش در آن ساکناند و میگوید: بهترین جای دنیاست اگر بمبها که رفتند، زمینش آرام و قرار گیرد و طالبان به جرم ریشهای در نیامدهات از ماشین پیادهات نکنند و بهت گلوله بزنند. اینها را با خنده میگوید.
عثمان کار میکند و حواسش هست هر روز کار کند، سخت و طاقت فرسا. حواسش هست اگر چندسال کار کند، میتواند به افغانستان برگردد، پولی بپردازد و ازدواج کند، چندماهی بماند و باز گردد به ایران تا کار کند. حواسش هست برای او استراحت یعنی یادآوری تصویری از خواهر کوچکش که در خانهای باریک میخندد و میدود و از دست او فرار میکند.
به جز آن روز که اندک نور باقیمانده از غروب از نمای طبقه چهارمِ ساختمانِ نیمه کاره میتابید و به یک طرف صورتش سایه انداخته بود. دیدم که کنار پرتگاه نشسته. من را دید، به خودش آمد. ازم خواست کمی بشیند. از او پرسیدم: ناراحتی؟ جواب داد: من هیچوقت ناراحت نمیشم؛ و الان که فکر میکنم این جمله را فقط چشمهای مردهی عثمان میتوانست تایید کند.