سیامک علائی
سیامک علائی
خواندن ۲ دقیقه·۵ سال پیش

از درد، سخن گفتن و از درد، شنیدن

  • هر روزی که به فرجام می رسد به خودم یک امتیاز می دهم – امتیاز برای تحمل یک روز دیگر ، چشم در چشم نکبتی که زندگی اش می نامند، و پنجه در پنجه ی بیهودگی ...؛ بار هستی بر دوش بی چراغی در پیش.
  • می دانی، آدم ها دو نوعند: اهل درد وقوم بی درد.
  • قوم بیدرد را که هر روزه ماشا ا... هزار نفرشان را در کوچه و خیابان و محل کار و صف اتوبوس و توی تاکسی و در اتاق انتظار ِ مدیر کل و دم ِ نانوایی و این جا و آن جا می بینی و خوبش را هم می بینی.همین که خرج خورد و خوراک شان برسد خدا را شاکرند و روزگار به صلح و سلام می گذرانند . کاسب باشند، گاهی بدشان نمی آ ید خمیری به تهِ کفه ی ترازوشان بچسبانند و درم سنگی کم و زیاد جنس به مشتری بفروشند و سرکیسه اش کنند . کارمند باشند، گاهی مجیزی نثار جناب رییس می فرمایند و بادمجانی دور قاب می چینند. علاف باشند، قاچاق و زور گیری وکیف زنی به دادشان می رسد. پولدار و گردن کلفت باشند، سهام خریدن و سهام فروختن و پول چای رد کردن و حق قدم گرفتن و جنس انبار کردن و زمینخواری و بند وبست را – باز هم گاهی البته – پر بیراه نمی بینند و دم را غنیمت دارند . خلاصه گلیم خودشان را از آب بیرون می کشند.
  • اما اهل درد را هیچکس نمی داند که چه شان است و دردشان چیست. فقط، دلمشغولی های قوم بی درد راضی شان نمی کند. دنبال اصل خود می گردند. گیج و سر در گم و کلافه اند. از خودشان گلایه دارند. دنبال ارتفاع می گردند. دنبال یک دو وجب آنطرفتر از نوکِ بینی. سورچرانی بلد نیستند یا اگر بلدند آلوده - اش نمی شوند. خلاصه مخلوق های عجیب و غریبی هستند. هیچکس سر از کارشان در نمی آورد – حتّی خودشان! مال و منالی هم اغلب ندارند اما دردی دارند و همین را عشق است.
بار هستی
نویسنده و مترجم
شاید از این پست‌ها خوشتان بیاید