شاخه ای بومادران می چینم . عِطرش فضا را پر کرده. فکر می کنم به فاصله ای که آدم از طبیعت گرفته و بیگانگی اش با خانه ی دیرین . خانه ای که حیاطش دشت ، تالارش گریوه ی آنسو و دیوارش کوهسار روبروست. فیروزه ی آسمان بر آن سقف می زند و چمن پوش باددست ، فرشی ست مهیای آسودن. فکر می کنم به آدم هایی که رها از گردش سرسامگون ِ عقربه های دیوانه ی ساعت و بیگانه با هیاهو و های وهوی زندگی مسخره ی ماشین زده ، یله در در و دشت ، عطر پونه و بومادران و آ ویشن می نوشیدند و از شیر میش ها و نان تخمه دار تنوری و انجیرها و تاک های آبدار سرشار می شدند و این بازی را که زندگی اش می نامیم سخت آسان می سپردند. نمی گویم بهشت موعود بود و آرمانشهر بود. رفاهی را که ماشین و فناوری با خود آورده نمی شود نادیده گرفت . اما رثای سادگی و سکون و معنا و ارج و ارز آدمیزاد که هر روز کمرنگ تر
می شود، در گوشم مثل همخوانی سیرسیرک ها تکرار می شود.
بومادرانی دیگر می چینم : بوی مادرانی می دهد که نواده هایشان دوری و دیری ست از جنگل و دشت به شهر گریخته و جنگلی دیگر از پولاد برآورده اند.