وقتی از گرمای تیرماهی کلافه ای هیچ چیز بهتر از سفر نمی تواند آرامت کند. سفر می تواند بال و پرت را از زنگارِ تکرار و ماندگی و رسوب و لَختی رها کند و یادت بیاورد که اگر سفر نکنی زنگ می زنی .
این بود که زدیم به جاده به قصد گیلان جان و گشتی در اطراف رشت زدن و بوی باران را به سینه کشیدن که در هوا شناور است و جشن بیکران سیرسیرک ها و غوک ها در دو سوی راه.
در این فصل سال و در چله ی تابستان، از تهران تا راهی که از کنار قزوین می گذرد و پس از آن تا لوشان و منجیل چندان به سبزی ننشسته و رنگی نگرفته (که اگربهار بیایی دنیای دیگری است و گندمزارها در دو سو نگاه را خوش می آید) اما دیگر از رودبار که می گذری رنگ شمال بر تن راه می نشیند و در راه می توانی "سلانسر" را ببینی که در بلنداهای رستم آباد است با جاده ای خاکی اما هموار و پیچیده در شولای افسانه ایِ مِه و مِه ریزهای گاه به گاه و اینجا و آنجا؛یا موزه ی روستایی گیلان را در راه فومن به تماشا بنشینی که نمونه هایی از معماری سنتی و اصیل گیلان را در خود دارد. یا به ماسوله بروی و در تبِ حیاتِ بی سکون ساکنانش شریک شوی.قلعه رودخان را ببینی که نمونه ی مجسمِ سماجت و اراده ی ایرانی است.... به مجموعه ی حیات وحش سلکه در نزدیکای هندخاله و صوفیانده در صومعه سرا بروی و پرنده نگری را در فراخنایی دوشیزه و سبز تجربه کنی... ماسال را که نود کیلومتر با رشت فاصله دارد به چشم بکشی و ابّهت و هیمنه و شکوه و رقص طبیعت را چون میِ مردانداز بنوشی و مستانه شوی.... یا در رشت بپویی با آن مردمان شاد و مهربانش، و در بلوار باصفای گلسار پیاده روی کنی، یا در سبزه میدان و میدان شهرداری اتراق کنی ، یا در رستوران های نامدارش مرغ ترش و باقالی قاتق و واویشکا و قیمه ماسوله و کته کباب و میرزاقاسمی را تجربه کنی.....دلت اگر دریا خواست هم باکی نیست، چه، نیم ساعت دیگر که بروی به ساحل انزلی رسیده ای ، پس برهنه کن پاها را و بگذار گرما و نرمای ساحلِ ماسه ایِ دریای مازندران پایت را و جانت را نوازش دهد و گرمت کند و جانت دهد و نازت کند .... و باز تن به نمبارِ شمال بسایی و خستگی بتکانی و باز بروی در راه و بروی در راه و بروی در راه...
تا که ته نشین نشوی و کوتاه نیایی و نگذاری زمانه ی بی وجود از پا بیندازدت....
یادش بخیر ابراهیم جعفری که می سرود:
"در سفر هر کس به مقصد می رود می ایستد
من سفر را دوست دارم، مقصد من رفتن است"