...«تنگه دلت، می دونم. می دونم که تو هم مثل من غریبی اینجا. یه جور حس بیقراری و دلواپسی داری. آروم نداری ، می دونم. نمی دونی چی می خوای، دستت دنبال چی می گرده. فقط می دونی که اینا رو نمی خوای؛ همین چیزای دور و بَرِت : در و دیوارای تکراری، کوچه و خیابونای تکراری، طلوع و غروبای تکراری، آدمای تکراری.هوای سفر داری بیشتر وقتا. هوای حرکت داری.نمی دونی، سر در نمی آری به کجا می خوای بری؛ با کدوم بهونه. فقط می دونی که باید بری به یه سمت و سویی ؛ جایی.... شاید یکی ، یه جایی – نمی دونی کی و کجا – منتظرت باشه . دلش هوای تو رو کرده باشه. دلت هواشو کرده . هُرم ِ نفساشو حس کنی، گُر بگیری.
آخ ... که چقدر دلت تنگه و تنهایی . دنبال یه حرف تازه، حرفی که رنگ بقیه ی حرفا نباشه ، دنبال یه صدای تازه و گرم می گردی و پیداش نمی کنی. نه ، دنبالش نگرد که اینجا نیس. برو به همون سمتی که تو رو به خودش می خونه. برو نترس، یه تکونی بخور.آخرش که چی؟ باید سفر کنی تا برسی بهش. باید سفر کنی اگه دلت هواشو کرده.... »